خلاصه صوتی اوضاع خیلی خراب است-مریم شیرازی-اول
پادکست باراما- خلاصه کتاب اوضاع خیلی خراب است-قسمت اول

سلام من مریم شیرازی هستم، و شما به اولین قسمت از فصل اول پادکست باراما گوش می­کنید. توی این پادکست من سعی می­کنم خلاصه­ی کتاب­هایی که می­خونم رو با شما در میون بذارم. اپیزودهای پادکست باراما روی سایت شخصی من، اپلیکیشن کست باکس و داخل کانال تلگرام به نشانی باراما پادکست بارگذاری میشه. لینک این­هارو داخل توضیحات اپیزود می­ذارم. ممنون که به روایت من از کتاب­هایی که می­خونم گوش می­کنید. این قسمت در تیرماه 1401 منتشر میشه.

 

درباره کتاب

کتابی که برای اپیزود اول انتخاب کردم، کتابیه درباره­ی امید با اسم اوضاع خیلی خراب است. این کتاب از سری کتاب­هایی برای احتمالا تغییر نشر میلکان هست، حدود 240 صفحه حجمشه و این نسخه­ای که من دارم چاپ نهم هست سال 99، قیمت روی جلدش هم 45000 تومانه. کتاب نوشته­ی مارک منسونه و خانم سمانه­ی پرهیزگاری ترجمه­اش کردن. احتمالا بعضی از دوستان با مارک منسون آشنا باشن. کتاب اول ایشون که توی ایران خیلی شناخته شده و پرفروش هم هست، کتاب هنر ظریف بی­خیالیه.

منسون توی این کتابش هم مثل کتاب قبلی و مثل نوشته­هایی که روی وبسایت خودش داره، قلم طنز خیلی گیرا و جالبی داره و خانم پرهیزگاری هم ضمن وفاداری به اصل مطلب تونستن به خوبی از پس ترجمه­ی یک سری لغات و طنزهای حساسیت­برانگیز منسون توی متن اصلی هم بربیان. این طور که من توی سایت متمم خوندم و از دوستانی که متن اصلی رو خوندن و تطبیق دادن شنیدم، این ترجمه توی بازار ایران ترجمه­ای هست که به نسخه­ی اصلی نزدیکتر هست و بیشتر توصیه شده. قلم طنز منسون فکر می­کنم ممکنه روی روایت من هم تأثیرگذاشته باشه چون ناخواسته احتمالا جملاتی از کتاب عیناً به ذهن من میاد و در خلال صحبت­هام بهشون اشاره می­کنم و از طرفی خودم هم خیلی مقاومتی برای این قضیه ندارم و فکر می­کنم بالاخره یه جورهایی وفاداری به اصل کتاب و قلم نویسنده است.

اوضاع خیلی خراب است به نظر من کتاب خیلی خوبی بود. از سیاست و دین و فلسفه و روانشناسی و در نهایت هوش مصنوعی رگه هایی داشت و به خوبی این­ها را به هم ربط داده بود. البته که خب کسی که برای اولین بار کتاب رو می­خونه با تعداد زیادی از مفاهیم جالب پراکنده انگار مواجه میشه.  نمی­دونم شاید به خاطر اینه که ما ترجمه می­خونیم و یه مقدار اینجا دریافت مطلب برای ما سخت میشه احتمالا. به هر ترتیب حداقل فکر می­کنم دو سه بار باید خوندش تا بشه که کامل بفهمیم و برای بقیه تعریف بکنیم. من فکر می­کنم سه چهار بار خوندمش. این اپیزود بیشتر از اینکه خلاصه کتاب باشه، روایت یا خلاصه تفصیلی هست و ممکنه طولانی تر از انتظار شما باشه.

 

ضرورت و ملزومات امید

کتاب مثل نوشته های دیگر منسون با داستان شروع میشه. فصل اولش رو منسون با روایت داستان یک افسر لهستانی شروع می­کنه، یکی از افسران ارتش لهستان که به طور داوطلبانه وارد زندان آشویتس میشه، زندان آشویتس زندان آلمان­های نازی بوده در جنوب لهستان.

این افسر با اصراری که داشته در نهایت موافقت فرماندهانش رو جلب می­کنه و به قول نویسنده اولین و تنها نفری بوده توی تاریخ که به صورت خودخواسته وارد زندان آشویتس شده. زندانی که وقتی توصیفاتش رو حالا توی این کتاب و جاهای دیگه ما می­شنویم، فقط  اسمش زندانه در حالی که واقعا یه جهنمه و آدم­هایی که اونجا هستند با بیماری و ترس اینکه هر لحظه مورد اصابت گلوله قرار بگیرن دارن زندگی می­کنن یا به عبارتی روز رو به شب می­رسونن. منسون توضیح میده که این افسر چطور وارد اون زندان میشه و نقشه­ی شورش زندانیان و خروج از اونجا رو طرح­ریزی می­کنه. برنامه­اش این بود که بره اونجا زندانی­ها را با هم متحد بکنه، بهشون برنامه بده با بیرون ارتباط بگیره و با کمک اون دوستانی که در بیرون داشت کنترل زندان رو به دست بگیرن. ایشون وارد میشه  و وضعیت خیلی اسفناک اونجا رو می­بینه. با یه ابتکاراتی یه رادیو می­سازه اونجا و گزارش­ اوضاع رو به خارج از زندان می­فرسته. داخل زندان هم ضمن اینکه داشته شبکه خودش رو گسترش می­داده، تعلیم می­داده به زندانی­ها و داشته در واقع یه تیمی درست می­کرده برای اینکه شورش رو راه بندازن، ترتیبی میده که تا به صورت قاچاقی دارو و یک سری چیزهای دیگه داخل زندان بشه و اون­ها رو از مرگ نجات میده خیلی­هاشون رو. تا اینکه نزدیک سه سال اونجا می­مونه و کم کم شاهد اولین اتفاقاتی بوده که بعدها به هلوکاست مشهور شد.

افسر سعی می­کنه قضیه رو اطلاع­رسانی کنه و گفته میشه پیام ایشون تا روزولت و چرچیل هم مخابره میشه ولی هیچ کس باور نمی­کنه  عمق فاجعه رو و همه فکر می­کنن ایشون داره بزرگنمایی می­کنه. می­گن آخرین پیامی که ایشون فرستاده این بوده که: «اگر کمکی به شورش ما نمی­کنید حداقل اینجا را بمباران کنید تا اتاق­ها گاز نابود بشن.» خلاصه اینکه در نهایت به تنهایی فرار می­کنه و ادامه­ی داستانش رو توی کتاب میخونیم که بعدها چطور کمونیست­ها گیرش میارن و اعدامش می­کنن.

منسون این روایت رو می­گه و ما رو میاره به زمان حال. می­گه خب ما این روایت رو می­شنویم در حالی که نشستیم روی مبل، گوشی دستمونه، احتمالا یه چای یا قهوه هم کنار دستمونه و با خودمون می­گیم که خب اون کجا و من کجا؟! اون آدم اون موقع توی شرایطی که یه جهنم واقعی بود تونست برای کسانی که اطرافش بودن امید رو هدیه بده، تونست به اون­ها امیدواری بده، سر پا نگهشون داره و کمکشون کنه تا دووم بیارن و روزهای بهتر رو ببینن. و اون وقت ما در حالی که تو شرایط خیلی خوب و ایده­آلی هستیم نق و ناله  می­کنیم و ناامیدیم و حالمون خوب نیست به خاطر همینه که اسم کتاب را گذاشته «اوضاع خیلی خراب است» یعنی علیرغم همه­ی چیزهای خیلی خوبی که دور و بر همه هست، خیلیامون احساس ناامیدی می­کنیم.

منسون می­گه این تناقض پیشرفته یعنی برخلاف چیزی که ما تصور می­کنیم بهتر شدن اوضاع الزاما موجب بهتر شدن حال مردم نمیشه و سند این گفته اتفاق­هایی هست که تو چند صد سال گذشته افتاده. رفاه و امنیت بشر افزایش پیدا کرده و ناامیدی و بحران معنا هم به همین ترتیب تشدید شده.

به غیر از این یک آیتم دیگه رو هم به ما یادآوری می­کنه و صحبت می­کنه از حقیقت ناخوشایند یا حقیقت دردناک زندگی. با این عنوان که این ما هستیم که به خودمان و هر چیزی که دور و برمون هست بها میدیم و مهم می­شمارشیم اون رو، واقعیت اینه که برای جهان هیچ فرقی نمی­کنه که ما دانشگاه قبول می­شیم یا نه، یا عمل جراحی حساس فلان فامیل ما چطور پیش میره و یا حتی جنگ جهانی سوم اتفاق می­افته یا نه؟ و مسائلی از این دست. منظورش اینه که خیلی از چیزهایی که برای هر کدوم از ما یا برای کل آدمها مهم و تأثیرگذار هستند از دید جهان هیچ اهمیت ندارد. و یه متنی داره که توی اینترنت هم خیلی این به اشتراک گذاشته شده و می­گه ما وقتی می­میریم همه­ی حرف­هایی که زدیم، کارهایی کردیم، ایده­هایی که داشتیم برای مدت خیلی کمی تو ذهن عده­ی خیلی کمی از آدم­ها باقی می­مونه بعدش دیگه فراموش میشه. و میشه گفت همه­ی ما مثل ذرات گرد و غباری هستیم که توی یک فضای آب نامتناهی به هم برخورد می­کنیم، یه سری ذرات بی اهمیت ولی خب این ذرات هر کدوم برای خودشون کلی اهمیت قائلند و تو هر کاری که انجام میدن به زعم خودشون هدف و معنایی نهفته است.

منسون دیدگاه خودش رو یعنی توضیح میده و می­گه که این کتابی درباره­ی پوچ­گرایی نیست ما با پوچ­گرایی شروع می­کنیم ولی به چیزهایی خیلی خوبی می­رسیم ولی برای اینکه از پوچی فرار کنیم باید ابتدا بهش بپردازیم. می­گه ذهن ما معنا می­سازه برای زندگی چون اگر معنا نسازه صبح که از خواب پا میشه سلسله کارهایی که باید انجام بده در طول روز برای زندگی خودش و بقیه؛ معنای خودشون رو از دست میدن و بدون اون معنا یه پوچی افسرده کننده­ای سراغ آدم میاد و اون موقع دیگه خب چرا اصلا باید زندگی کرد؟ طبیعیه اون وقت به قول خودش می­گه ما صف می­بندیم پشت سر هم از نزدیکترین پلی که سراغ داریم خودمونو می­اندازیم پایین. بنابراین ذهن ما درست مثل زمانی که فرمان فرار از خطرات طبیعی رو صادر میکنه تا زنده بمونیم ف پیرو ماموریتی که برای بقای ما داره،  معنا می­سازه برای زندگیمون تا دووم بیاریم.

منسون فصل اول رو با توضیح اینکه برای امید داشتن سه چیز لازمه به پایان می­رسونه و تو فصل­های بعدی، تو سه تا فصل بعدی هر کدوم از این آیتم­هارو به خوبی و مفصل توضیح میده. می­گه که ما برای اینکه امید داشته باشیم سه چیز ضروریه، اولی کنترل دومی اعتقاد به ارزش­ها و سومی جامعه. من بعد از اینکه فصل­های بعدی کتاب را خوندم و یه خرده فکر کردم دیدم واقعا هم همین طوره ما الزاما به خاطر شرایط سختی که توش قرار می­گیریم احساس نامیدی نمی­کنیم بلکه دلیل اصلی ناامیدی و افسردگی اینه که بدی یا خوبی اوضاع اینجا به تنهایی مؤثر نیست، اون چیزی که باعث میشه ما خیلی احساس استیصال و ناامیدی بکنیم اینه که احساس می­کنیم کنترلی روی اوضاع نداریم. یعنی یه وقتی هست اوضاع سخته، بده ولی ما می­دونیم با کارهایی که می­کنیم میتونیم تغییری ایجاد کنیم. اما زمانی که ما احساس می­کنیم هیچ کنترلی روی سرنوشتمون نداریم، هیچ کنترلی روی آینده نداریم، روی اهدافمون نمی­تونیم هیچ کنترلی داشته باشیم؛ اینجا واقعا استیصال به سراغ ما میاد و منسون این رو به خوبی توضیح میده.

 

نیاز به احساس کنترل برای امید داشتن

برای توضیح بحث کنترل که گفتیم اولین چیزیه که ما برای احساس امید بهش نیاز داریم، منسون یه سیر خیلی جالبی رو در پیش گرفته. باز با یک داستان شروع کرده، در مورد ذهن عقلانی و ذهن عاطفی انسان­ها توضیح داده، درباره­ی فرض کلاسیک که می­گیم چی هست توضیح داده و در نهایت گفته که با وجود این واقعیت­ها حالا ما بایستی چطور از پس این قضیه بربیاییم به نفع امیدواری.  توی این تکه نویسنده قصه­ی شخصی به نام الیوت رو تعریف می­کنه. مثل همون داستانی که توی قسمت قبلی گفتیم این داستان هم واقعیه و اتفاقیه که افتاده و به صورت علمی و رسمی مستند هم شده.

الیوت آقایی بوده در میانسالی و بسیار فعال. توی کارش خیلی در حال پیشرفت، پرانرژی و پرکار و با یه خانواده­ی کاملا نرمالی که داشت زندگیشو می­کرد. یه مدت سردردهایی داشت که به قول خودش می­گه نه شب می­ذاشت بخوابیم نه روز می­ذاشت کار کنیم. خلاصه میره دکتر و مشخص میشه که یه تومور مغزی داره. جراحی می­کنن، تومورو درمیارن  وبه گفته­ی پزشکان عمل به بهترین شکل انجام شده بوده. ولی رفته رفته مشکلاتی برای الیوت پیش میاد که همه رو نگران می­کنه. در ابتدای توی محیط کارش مشکلاتی پیش میاد. مثلا امروز یه قرار ملاقات مهم داشته در حالی که میره یه منگنه بخره و قرار ملاقات رو نمی­ره و وقتی ازش می­پرسیدن چرا ؟ نه ابراز پشیمونی می­کرد و نه ناراحت بود از اینکه این اتفاق افتاده. به قول نویسنده این مشکلات کوچک تا اونجایی که به شرکت مربوط می­شد عبارت بود از از دست رفتن پول­های کلان؛ و بنابراین عذرش رو می­خوان. توی شغل­های دیگه­اش هم به مشکل می­خوره و بعد هم توی خانواده­اش. می­نشست جلوی تلویزیون، سریال­های تکراری رو می­دید در حالی که مثلا جلسه­ی اولیا و مربیان مدرسه یا یه جشن مهم برای دخترش رو از دست داده بود. و مجموعه­ی این رفتارها به مرور  باعث میشه که خانواده­اش از هم بپاشه، شغلش رو از دست بده و بعد از چندین سال که برادرش میاد سراغش آدمی بود که همه­ی پس­اندازش رو از دست داده بود و بی خانمان شده بود. برادرش مجددا الیوت می­بره پیش دکتر. بازهم اسکن می­گیرن از مغزش، باهاش مصاحبه می­کنن، آزمایشات و بررسی­ها رو انجام میدن و چندین پزشک همه می­گن که این آدم کاملا نرماله و نه تنها حافظه­اش خیلی خوب داره کار می­کنه بلکه هیچ نشانه­ای از افسردگی یا اضطرابی که به خاطر شرایطش بخواد اون رو تجربه بکنه نداره. به قول منسون این خیلی غیر عادی بود چون آدما به خاطر یکی از مشکلاتی که ایشون باهاش دست به گریبان بود دست به خودکشی می­زنن، ولی این آدم اصلا انگار با اینکه می­دونست چه اتفاقی افتاده ولی هیچ ناراحتی از این قضیه نداشت.

تا اینکه برادرش ایشون رو می­بره پیش یک عصب­شناسی به اسم آقای داماسیو. دکتر، الیوت رو معاینه میکنه و متوجه یه نکته­ی جالب میشه. اون می­فهمه که همه­ی بررسی­هایی که تا به اینجا انجام شده همه­شون ظرفیت­های عقلانی این آدم رو ارزیابی کردن، همه دقت کردن به حافظه­اش، به قدرت استدلالش، به اینکه آیا حواسش جمع هست یا نه؟ در حالی که ایشون متوجه میشه که الیوت در مورد مسائل احساسی دچار مشکل شده و با اون توموری که از مغزش در آوردن این آدم انگار ذهنی عاطفی خودش رو هم از دست داده . قسمتی از مغز رو که میشه گفت مسئول بخش احساسات هست در الیوت دچار مشکل شده و به خاطر همین هم هست که ایشون نمی­تونه تصمیم­های درستی بگیره. ایشون نمی­تونه فرق بین ارزشی که دو تا کار مختلف دارن رو درک بکنه و به خاطر همین زندگیش به این وضعیت اسفناکی افتاده که ما می­بینیم.

فرض کلاسیک و دروغی که مغزمون به ما میگه تا امیدوار بمونیم

داماسیو می­گه یه فرض کلاسیک در باور همه­ی ما هست. اینکه گفته میشه احساسات مقصر انتخاب­های غلط ما هستن و اگه ما همه چیز رو بسپاریم دست عقل و بتونیم به نوعی از شر احساساتمون خلاص بشیم، می­تونیم تصمیم­های عاقلانه­ای بگیریم که زندگی بهتری برامون به ارمغان بیاره. حالا آدمی که این اتفاق براش افتاده نه تنها تصمیمات بهتری نتونسته بگیره که کل زندگیش هم تباه شده. حالا این بررسی رو نمی­شد در آزمایشگاه انجام داد، بالاخره مسائل اخلاقی مانع از این میشه که مغز افراد رو دستکاری بکنی و همچین آزمایشی روی آدم­ها انجام بدی ولی وقتی یه نفر به صورت اتفاقی این شرایط براش پیش اومده؛ بررسی نتیجه­ی تصمیمات و شرایط زندگیش نشون میده که کنار گذاشتن احساسات در تصمیم­گیری ممکنه چه عواقبی داشته باشه.

من یادم هست چند سال پیش یه مستندی هم دیدم با این مضمون. یه تکه از مستند ماجرای خانمی بود که احساساتش رو نمی­تونست توی تصمیم­گیری­هاش دخالت بده. نمی­دونم به خاطر جراحی بود، تصادف بود یا علت دیگری داشت. مثلا ایشون می­رفت توی سوپرمارکت و می­خواست یه خرید خیلی کوچکی انجام بده ساعت­ها اونجا معطل می­شد. علتش هم این بود که فقط به داده­ها تکیه می­کرد برای تصمیم­گیریش و دیگه احساساتش نمی­تونست دخیل باشه. و وقتی بحث داده به میون میاد شما تصور کن مثلا بیسکوییت می­خوای بخری. از چند تا مارک مختلف، انواع مختلف بیسکوییت رو میبینی و برای مقایسه­ات چندین آیتم مختلف رو میخوای چک کنی و فقط یه بیسکوییت هم که نمی­خوای بخری چهار پنج قلم جنسه. به این ترتیب این خانم کلافه می­شد و در نهایت می­گفت دیگه من نمی­خوام اصلا خرید برم چون تصمیم گرفتن برای خرید واقعا برای من سخت شده در حالی که حافظه و استدلال و حافظه­اش سر جاشه.

این اتفاق هم در نقض فرض کلاسیک هست. به خاطر این می­گیم فرض کلاسیک، که از سقراط تا فروید این رو همه بهش معتقد بودند و می­گفتند عقل ریشه­ی فضلیت­هاست و باید بیاد و امیال رو کنترل بکنه. منسون می­گه نتیجه باور و پذیرفتن فرض کلاسیک اینه که مثلا ما آدم­هایی رو که مبتلا به چاقی یا مبتلا به افسردگی هستند، با تمسخر بهشون نگاه می­کنیم و می­گیم این­ها نشونه­ی ضعف اراده است و ضعف اراده یک نقص شخصیتیه. گمان می­کنیم که این­ها دست خودشونه می­تونن چاق و افسرده نباشن ولی هستن پس خب آدم­های ضعیف النفسی  اند.

چرا این اتفاق می­افته؟ چون همین طور که تو قسمت قبلی گفتیم ذهن ما برای اینکه ما رو امیدوار نگه داره این دروغ رو به ما می­گه که تو با اراده­ات می­تونی روی همه چی تأثیر بذاری، تو اگه بخوای می­تونی. و به قولی میشه گفت این داستان خویشتن­داری و اراده، منبع امید هست برای ما؛ چون حس کنترل به ما میده. مغز و ذهن هم که در تمام طول تاریخ بشر کارش همین بوده دیگه. ما را یه جوری هل بده به سمت بقا، دوام بیار و نسلو ادامه بده. حالا بدون امید که نمیشه زندگی کرد. وقتی عملا تو نمی­تونی تأثیر رو خیلی از چیزها بذاری، مغز میاد دروغی به اسم اراده و خویشتن­داری رو به تو می­گه، تو باور می­کنی و فکر می­کنی که خب می­تونی کنترل داشته باشی و احساس امید بهت دست میده و به زندگی ادامه میدی.

 

منسون یه سؤالی می­پرسه، می­گه دقت کردید که همیشه دانش ما باعث نمیشه که رفتارمون تغییر کنه؟ حتی اگه ما در مورد خودمون نخوایم به این اعتراف بکنیم، در مورد بقیه می­تونیم این روببینیم. فکر نمی­کنم کسی باشد که از فایده­ی ورزش کردن یا ضرر سیگار کشیدن بی اطلاع باشه، ولی حتی پزشکانی که کارشون اینه و در واقع عواقب این آیتم­هارو به وضوح در بقیه هم می­بینن و علمشون از همه­ی ما هم بیشتره، رفتارشون رو بعضی وقت­ها تغییر نمیدن. به قول منسون می­گه خیلی ساده است اگه ازشون بپرسی می­گن: حسش نیست.

 وقتی به یه آدم با وزن زیاد می­گی ورزش کن، کمتر بخور یا این کار رو بکن تا وضعت بهتر بشه؛ و اون انجام نمیده، فکر نکن اطلاعاتش کمه. می­دونه، اون خیلی اطلاعات داره و شاید اصلا کلی مقاله و کتاب در این باره خونده باشه می­تونه ساعت­ها سخنرانی کنه ولی این دلیل نمیشه رفتارش رو حتما تغییر بده چون به قول خودش می­گه حسش نیست.

خب به خاطر اینه که برخلاف اون چیزی که ذهن ما به ما قبولونده و ما دوست داریم باور کنیم، ما در واقع داریم توسط ذهن عاطفی کنترل می­شیم. ماشین هشیاری ما اصطلاحا راننده­اش ذهن عاطفی ماست و برخلاف تصور ما ذهن عقلانی حداکثر میشه گفت در حد گوگل مپ یا همون نرم­افزار بلد و نشان خودمونه. می­تونه مسیرو پیشنهاد بده ولی نمی­تونه مقصد رو تعیین کنه. اول راننده مقصد رو تعیین می­کنه و بعد این نرم­افزار یا در واقع به قول کتاب سیستم ناوبری روش­هایی رو برای رسیدن به اون مقصد توصیه می­کنه و تازه راننده می­تونه اصلا اعتنا نکنه، می­تونه به مسیری که نرم­افزار می­گه اصلا اعتنا نکنه و راه خودشو بره. با این مثال منسون می­خواد ما به خودمون بیاییم و بفهمیم که واقعا ذهن عاطفی و عقلانی تا چه اندازه سهم دارند در هدایت ماشین هشیاری ما.

بالاخره ذهن عقلانی رو ما بیشتر می­شناسیم. روش­منده، منطقیه، بی­طرفه، با دقت کار می­کنه، وجدان داره و به قول منسون با وجود این فضلیت­ها، یه فضلیت خیلی مهمتر هم داره و اونم اینه که مثل یه عضله است هر چقدر کار بکنی باهاش، هر چقدر ازش کار بکشی قوی­تر میشه ولی خب این نتیجه­ای هم به دنبال خودش داره و آن هم اینه که خب طبیعتا مثل یک عضله خسته هم میشه.

برعکس ذهن عاطفی بی­دقته، بی­منطقه و خیلی وقت­ها مسائل رو زیادی بزرگ می­کنه ولی در عوض سریع واکنش میده، سریع تصمیم می­گیره و عمل می­کنه و به قول منسون می­گه عمل ما مساوی با احساس ماست به خاطر همینه که ما بیشتر تحت تأثیر ذهن عاطفی داریم رفتار می­کنیم چون سرعت بالاتری داره. و یه فرق دیگه­ی این­ها که خوندنش برای من خیلی جالب بود این بود که می­گفت: ذهن عقلانی توی جمجمه­ی شماست در حالی که ذهن عاطفی تو کل بدن شماست و واقعا هم همین طوره وقتی ما عصبانی می­شیم خشم رو تجربه می­کنیم، فقط با مغزمون نیست کل بدنمون داره خشم رو تجربه می­کنه از پوست صورت بگیر تا قلب و حتی سیستم گوارشی ما متأثر از احساسات ما میشه در حالی که ذهن عقلانی فقط جمجمه داره کارش رو انجام میده و این هم باز باعث میشه که تسلط ذهن عاطفی بر ما بیشتر از ذهن عقلانی باشه. مثال همون فیل و فیل­سوار هست. فیل­سوار توهم داره که داره فیل رو هدایت می­کنه ولی فیل داره راه خودش رو میره و فیل­سوار فقط می­تونه گاهی یک ذره بهش خط بده.

4راه چاره اینه که مقاومت نکنیم و بپذیریم که راننده، ذهن عاطفیه. و به ذهن عقلانی یاد بدیم که چطور با ذهن عاطفی صحبت بکنه. باید به ذهن عقلانی مون بگیم که به ذهن عاطفی فضا بده تا اون یهو قدرت نگیره و نخواد کنترل ماشین هشیاری رو دستش بگیره. باید بهش بگیم لطفا همدل باشه و با ذهن عاطفی به زبان احساسات صحبت کن و یادت باشه که هر بار یک تغییر کوچک کافیه تا به مرور ارزش­های شما همسو بشه. این فصل کاملا می­پردازه به بحث کنترل و همانطور که گفتیم با توضیح کارکردهای مختلف ذهن، منسون ما را وصل می­کنه به قضیه­ی کنترل و اینکه ذهن ما برای داشتن امید و احساس کنترل داشتن روی سرنوشت پیش پامون چه راه حل­هایی می­ذاره؟

 

ارزشها چطور باعث امیدواری میشن؟

 همانطور که گفتیم بعد از احساس کنترل، دومین ضرورت امید، اعتقاد به ارزش­هاست. اینکه سلسله مراتب ارزشی ما چه چیزهایی هستند، ما به چه چیزهایی بسشتر از چیزای دیگه اهمیت میدیم؟ تصور کنید که یه نفر به شما سیلی می­زنه، احساس بدی در شما به وجود میاد و خودتون رو سزاور این می­دونید که اون آدم رو تنبیه بکنید و اون آدم رو سزاوار تنبیه شدن، به قول کتاب یه شکاف اخلاقی این وسط ایجاد میشه. الان یه جوری باید این فاصله جبران بشه. مثلا شما هم یه سیلی بهش بزنید یا اینکه اون آدم یه صد دلاری به شما بده و شما به اصطلاح رضایت بدین به ختم مسئله. وقتی به اینجا می­رسه در واقع مساوات برقرار شده و اون شکاف اخلاقی پر میشه و دیگه هیچ کس بهتر یا بدتر از دیگری نیست. وقتی این اتفاق می­افته ذهن عاطفی اون فاصله­ای که بین خوب و بد بوده رو با یک سیلی دیگه یا با اون صد دلار پر می­کنه.

ولی بعضی وقت­ها هم هست که اوضاع به این راحتی نیست و این فاصله پر نمیشه، یعنی یه نفر مورد ظلم قرار می­گیره ولی نمی­تونه جبران کنه. نه می­تونه تلافی کنه نه چیزی بهش میدن که در عوض اون چیزی که دست داده جاشو پر بکنه. توی شرایط دیگه اصطلاحا میشه گفت اون شکاف اخلاقی ادامه­دار میشه و اگه بارها و بارها این اتفاق بیفته باز اینجا مغز وارد عمل میشه. خب چه کار باید کرد؛ وقتی که مدام ما از یک نفر تحقیر می­شنویم، مدام کتک می­خوریم، وقتی مدام احساسات بد به سراغ ما میاد و ما تو شرایطی نیستیم که اون شکاف اخلاقی رو با تلافی کردن پر کنیم یا اصطلاحا حقمونو بگیریم. تو این شرایط به مرور ذهن به این سمت میره که با خودش می­گه حق من همینه. من حقم اینه که با من این طور رفتار بشه. در واقع میشه گفت ذهن اون دم دستی­ترین توجیهی رو که می­تونه بتراشه برای این اتفاق، میسازه و اون رو و در اختیار ما قرار میده و ما به مرور با اون بزرگ می­شیم و اون به یکی از در واقع سلسله مراتب ارزشی ما تبدیل میشه.

اتفاق دیگری که این وسط می­افته برعکسه یعنی ممکنه یه فردی بدون اینکه واقعا زحمتی کشیده باشه و لایق باشه چیزهایی رو به دست بیاره مثلا به قول منسون رتبه­ی 9 بشه ولی بهش مدال طلا بدن. این آدم هم به مرور باز این شکاف اخلاقیش براش عادی میشه. یعنی در ابتدا می­بینه که اونچه به دست میاره با اونچه که مثلا حقشه اصطلاحا، فاصله داره. ولی به مرور که بدون بها دادن داره هی به دست میاره، به خودش می­گه همینه دیگه. اصلا حق من همینه. من لایق اینها هستم.

 بنابراین وقتی جبران کردن اتفاق نمی­افته (از نوع تلافی کردن یا هزینه دادن)، ذهن عاطفی فرض رو بر این می­ذاره که خب اصلا دنیا همینه و این یک اصل و ارزشه. در واقع اون آدم­هایی که تو بعضی مواقع دچار خودکم­بینی هستند و همچنین آدم­هایی که خیلی خودشان رو مستحق و بالادستی می­بینن؛ در واقع هر دو یک جور خودشیفته هستند. به خاطر اینکه فکر می­کنند متفاوت از بقیه­اند. یا به عبارتی سزوارتر از بقیه­اند برای اینکه بیشتر بهشون توجه بشه. اونی که تحقیر شده یه جوری خودشو سزاوار می­دونه اونی که بیش از حد داشته و به دست آورده اون هم خودشو یک جور سزاوارتر می­دونه. منسن می­گه این هم یه روشه، یه روش مبتنی بر امید توی ذهنمون برای اینکه با اون حقیقت ناخوشایند کنار بیاییم یا دورش بزنیم.

در واقع هر دوی این آدم­ها با اون سلسله مراتب ارزشی که دارند و اون ارزش­هایی که در ذهن وروان خودشون می­پرورانند و به اصطلاح درونی می­کنند، سلاحی به دست میارن که با حقیقت ناخوشایند روبرو بشن. یا به اصطلاح یه سنگری می­سازند که از اون­ها در برابر حقیقت ناخوشایند محافظت بکنه. حقیقت ناخوشایند گفتیم همان پوچی جهان و بی­اهمیت بودن آدم­هاست. به قول منسن انسان­ها به این سطح از خودشیفتگی درونی نیاز دارند. منظورش از خودشیفتگی درونی اینه که در واقع ما باور می­کنیم که مشکلات ما و رنج­های ما منحصربفرد  و مهم هستند و اینجوری زندگی ما معنا پیدا میکنه.

ما همین طور که داریم بزرگ می­شیم و تجربه­های مختلفی رو توی زندگیم باهاشون مواجه می­شیم، ذهن عاطفی ما به مرور سلسله مراتب ارزشی ما رو داره درست می­کنه. عین قفسه­ی یه کتاب خونه است که مهمترین ارزش­ها طبقه­ی بالا چیده می­شن و همین طور میاد پایین­تر. البته ذهن عقلانی هم به این طبقات دسترسی داره و می­تونه پیشنهاد بده که این چینش رو ما تغییر بدیم ولی خب فقط پیشنهاد میده و نمی­تونه دستکاری بکنه. اینجاست که میگیم رشد اتفاق می­افته، یعنی اولویت­بندی مجدد سلسله مراتب ارزش­ها به شکل بهینه که در اثر دخالت ذهن عقلانی در سلسله مراتب ذهن عاطفی اتفاق می­افته.

تصور کنید یه اتفاقی می­افته ما در خودمون یا دیگران احساس سزواری رو تجربه می­کنیم. مثلا به این نتیجه میرسیم که هرچه قدر هم خوبی کنیم در نظر دیگران بی ارزشه و ما به ازایی نداره. به مرور در ادامه­ی زندگی هم باز شواهد میان و این حس رو درونی­تر می­کنن و ما بیشتر باورش میکنیم. این میره میشینه تو عمق روح و روان و ذهن ما. این جور چیزها که ما به عنوان آسیب دوران کودکی می­شناسیم، به گفته اکثر روانشناسها واقعا می­تونه بزرگسالی ما را هم از بین ببره و کیفیتش را به شدت بیاره پایین. اون ارزش­هایی که ما در طول زندگی انتخاب می­کنیم یا به اصطلاح به مرور با توجه به تجربیاتمون، ذهن عاطفی اون­ها را می­سازه تو شخصیت ما ته نشین می­شن. تنها راهش برای اینکه بخوایم اون­ها را تغییر بدیم اینه که یک تجربه­هایی متضاد با اون ارزش­ها داشته باشیم که خب خیلی سخته. ولی خب رشد و تغییر هم بدون ناراحتی و درد اتفاق نمی­افته.

منسون باز اینجا مثل آیتم قبلی یه راهکار پیشنهاد می­کنه؛ این که شما بشینید در تجربه­های گذشته­تون بازنگری کنید و اون­ها را بازنویسی کنید، یه فرصت دوباره به خودتون بدید تا تصمیم بگیرید. مثلا بشینید با خودتون فکر کنید اون تصویر رو بیارید جلو چشمتون و بگید که اگر اون به من سیلی زد دلیلش این بود که من آدم بدی هستم و مستحق سیلی خوردنم یا اینکه نه به خاطر این بود که اون آدم بدی بود، آدم بده من نبودم. تمرین­هایی از دست کمک می­کنه به اینکه یه بار دیگه اون نظام ارزشی رو بازبینی بکنید و سلسله مراتب ارزش­ها را جابجا بکنید. همون دخالتی که گفتیم ذهن عقلانی در واقع کار ذهن عاطفی می­کنه و اسمش را گفتیم رشد می­ذاریم.

 

چرا برای امید داشتن نیازمند جامعه هستیم؟

خب تا به اینجا ما دو تا از ملزومات امید رو با هم بررسی کردیم کنترل و ارزش­ها. در مورد هر دو در واقع با این دیدگاه صحبت کردیم که چه چیزی هستند؟ ماهیتشون چیه؟ و چه راهکارهایی براشون وجود داره؟ آیتم سوم که احتمالا از اون­ها جالب­تره و بیشتر هم ما در واقع می­تونیم دور و بر خودمون ببینیم و کمی لذت ببریم از توصیفی که براش اتفاق می­افته، بحث جامعه است. اینکه بعد از اینکه ما سلسله مراتب ارزشیمونو تعیین کردیم و ارزش­های اصلیمونو پیدا کردیم خب باید آدم­هایی باشن هم شکل ما که به اون­ها بپیوندیم و توی اون جمع همدیگرو تصدیق کنیم و همون با امید اینکه می­تونیم دنیا رو نجات بدیم، از اون حقیقت ناخوشایند کمی بیشتر فاصله بگیریم.

منسون توی این قسمت اشاره می­کنه به اینکه چطور یک آیینی شکل می­گیره و توسعه پیدا می­کنه و این چیزیه که ما خیلی خوب دور و بر خودمون می­بینیم شما از یک باور مذهبی بگیرید تا یک خط مشی سیاسی و این جنبش­هایی که مرتبط هستند با حقوق زنان یا حمایت از محیط زیست و آیتم­های مشابه. در واقع میشه گفت هر آیینی یه ایده است که داره براش بازاریابی میشه. منسون شش قدم رو توضیح میده برای ایجاد و ترویج و نگهداری یک آیین که منجر میشه به داشتن یک جامعه.

1.     قدم اول اینه که می­گه به ناامیدان امید بفروشید. خب البته طبیعتا شما اول باید شناسایی کنید که مخاطب شما توی این آیین چه کسانی هستند. آیینها میان و میرن دیگه. ما وقتی از ارزش­هامون ناامید می­شیم دنبال ارزش­های جدید می­گردیم. بنابراین آدم­هایی که از آیین قبلی دلسرد شدن مشتری­های آیین جدید هستند. کسی که خانواده­اش رو از دست داده مستعد اینه که جذب بشه به گروهی که باور داره می­ارزه خودتو به خاطر ملت، آیین یا نژادت به کشتن بدی. کسایی که اوضاع زندگیشون از همه بدتره آدم­هایی هستند که بیشتر از همه جذب آیین جدید می­شن. آدم­هایی که شکنجه شدن، ترد شدن و البته آدم­هایی که همه­ی روزشون رو توی اینستاگرام یا فیسبوک دارن سپری می­کنن. به قول کتاب امروزه جلب ناامیدها خیلی راحت­تر از گذشته است. کافیه یه اکانت بزنی. توی اینستاگرام یا فیسبوک. یه سری مسائل افراطی رو دیوانه­وار منتشر کنی و بعد بقیه­اش رو بسپاری به الگوریتم­ها،  این قدر دست به دست می­چرخه و وایرال میشه تا به تعداد کافی ناامید دور شما جمع بشه برای اینکه با ارزش­های جدید و تو جامعه­ی جدید بتونن هدف و معنایی برای زندگیشون بسازن و از اون حقیقت ناخوشایند پوچی جهان فاصله بگیرن.

2.     قدم دوم اینه که شما باورهاتون رو و ایمان و اعتقاداتتون رو به خوبی بسته­بندی و ارائه بکنید. آدما تو گروه میان که احساس کنن بخشی از جنبش بزرگن، بخشی از گروهی که قراره پیروز تاریخ باشه. پس به عنوان یک کسی که داره یه آیینی رو پیشنهاد می­کنه باید یک ایمان و باور ارائه بکنید. همونطور که قبلا گفتیم ارزش­ها تو حیطه­ی ذهن عاطفی­اند، بنابراین معمولا اولین کاری که پیشوایان مذهبی یا کسانی که در واقع رهبر یک آیین هستند از پیروانشون می­خوان، اینه که ذهن عقلانیشون رو تعطیل کنن و فضا بدن به ذهن عاطفی که جولان بده. و وقتی وارد یک گروه می­شن و اون ایده و ایمان اصلی بهشون ارائه میشه، این اتفاق میفته. اونا دوست دارن باور کنن که این بهترین امیده، این بهترین ایده است. ما کسانی هستیم که با چنگ زدن به این ایده­ها قراره آینده­ی بهتر و به عبارتی بهترین آینده رو رقم بزنیم. بنابراین ارزش­های دیگر را هم حول همان ارزش بالا سازماندهی می­کنیم و بعدش هم میریم دنبال اینکه این ارزش رو و این اعتقادمون رو به بقیه نمایش بدیم در قالب تشریفات و رسم و رسوم؛ و بگردیم دنبال کسانی که مثل ما فکر می­کنند.

جالبه که آدم­هایی که خیلی در واقع علمی هستند اصطلاحا معترض­اند و می­گن که وقتی شواهد عینی وجود داره چرا ما باید به ایمان رو بیاریم؟ ما داریم شواهد رو می­بینیم دیگه! چه نیازی به ایمان هست؟ ولی یادمون باشه که شواهد مال ذهن عقلانین در حالی که ارزش­ها در حیطه­ی ذهن عاطفی قرار دارن. (در این مورد تو فصل قبلی صحبت کردیم و گفتیم که چطور ذهن عاطفی سلسله مراتب ارزشها رو میسازه). منسون یه حرف جالبی می­زنه که می­تونه علم رو هم در قالب همون آیین­ها توجیه بکنه. می­گه خب علم هم خودش یک آیینه، آیینی که مبتنی بر شواهده.

3.     خب حالا که ارزش­ها را مطرح کردین، ناامیدان از ارزش و آیینهای قبلی را جمع کردین و ارزش­های جدید و آیین خودتون را بهشون ارائه کردین، حواستون باشه که راه رو به انتقاد و تردید ببندید. هر جور ترید و اعتقادی رو از همون اول بگید باطل و نامعتبر و کفره. منسن میگه این قسمت کار خیلی هم ساده است. آدم­ها را دو گروه می­کنید. اونایی که فهمیده­اند و قراره دنیا رو نجات بدن و یه عده نفهم که نابودگران دنیا هستند. اونا رو شرور جلوه بدین و پیازداغش رو هم زیاد کنید هر چقدر بیشتر شما بترسونیدشون، اعتقاد این آدم­ها به آیینی که درست کردید بیشتر میشه. لازم شد کمی دروغ هم بگید و تئوری­ها توطئه رو پیش بکشید.

4.     خب حالا که سه تا کتر قبلی به خوبی انجام شده، نوبت میرسه به تشریفات. لباس­های خاص، رژه­های خاص، قربانی کردن، روزها و مناسبتهای خاص. بر حسب آیینتون شما هم بایستی یک سری کارها و تشریفات متحد الشکلی رو انجام بدید که نشون بدید ما همه با همیم. منسون می­گه کار اگه به اینجا رسیده وقتشه یه خرده جدی­تر بشین. می­گه اگه تا اینجای کار اومدی یعنی موفق شدی یه عده رو دور خودت جمع بکنی، حواستون به یه چیزی باشه و این رو درش استمرار داشته باشید. اینکه هر چه بیشتر شما قول رستگاری و روشنگری و صلح جهانی و این­ها را بدید، پیروان شما بیشتر در رسیدن به اون­ها شکست می­خورند، وقتی بیشتر شکست بخورند عذاب وجدان بیشتری رو تحمل می­کنند پس به هر چیزی که شما بگیید بهترعمل می­کنن. من وقتی این­ها را می­خوندم برمی­گشتم به درون خودم و از اینکه این قدر ما واضح و روشن درگیر و آمیخته با آیین­ها هستیم واقعا تعجب می­کردم. این رو اسمشو می­ذاره چرخه­ی سوء استفاده­ی روانی یا چرخه­ی درماندگی. ولی خب واقعیت اینه که اگه به حرف­های اینا بود که رنج بشری باید تا الان تموم می­شد، این همه آیین اومده و رفته. ولی انگار هر چقدر سریعتر مشکلی رو حل کنی مشکل بعدی سریعتر خودش رو نشون میده. وگرنه که پیشوایان این آیین­ها خیلی وقت پیش باید بازنشسته می­شدن.  به قول منسون رهبران نیاز دارن که پیروانشون ناراضی باشن، اصلا آیین نمیاد که ما را راضی کنه، میاد که ناراضی نگهداره. به خاطر همین هم هست که هیچ کشوری کاملا احساس امنیت و عدالت نخواهد کرد. تنها چیزی که وجود داره پیشرفت­های تدریجیه.

5.     قدم بعدی و نهایی اینه که دیگه از آیین­تون پول دربیارین دیگه. هر چیزی که پشتوانه­ی مالی نداشته باشه دوام آوردنش سخت میشه. به اینجای کتاب که رسیدم من یاد داستان اوشو افتادم.  پادکست چنل بی چند قسمتش رو اختصاص داده به ماجرای اشو. ای کاش اون رو هم گوش بکنید. خیلی خیلی شنیدنیه. اونجا می­بینید که یک آیینی چطور ساخته میشه، میاد بالا، رشد می­کنه، سلسله مراتبی برای خودش درست می­کنه، بهشت رو هم روی زمین درست می­کنه و چه مبالغی رو توی این فرایندها جابجا می­کنه. بالاخره تا اینجاش که بیاین، شما هر چی بخواین پیروانتون به شما میدن و واقعا هم همین طوره. پول کمترین چیزیه که پیروان یک آیین بابتش پرداخت می­کنن. آدم­ها بابت چیزی که بهش اعتقاد دارند و بابت آدم­هایی که تصدیقش می­کنند همه کار می­کنند این کار می­تونه تحریم کردن انتخابات باشه، بی­اعتبار کردن یک مقام رسمی دولتی باشه، ترور باشه، مصرف کردن یه کالا یا تحریم کردن مصرف یه کالا باشه و هزار تا اتفاق دیگه. قدرت جمعی می­تونه اتفاق­هایی رو رقم بزنه که به نفع رهبران آیین هست و به آدم­ها هم در عین حال این حس رو میده که مهم­ایم، هدفی داریم، براش تلاش می­کنیم و این تلاش­های ما در نهایت چیزی رو در دنیا تغییر خواهد داد. همه­ی این چند جمله­ی آخری که گفتم ملزومات امید هستند و منسون می­گه که فکر نکیند شما فرق دارید با بقیه، همه­ی شما یه جایی یه جوری بخشی از یک آیین و یک جامعه هستید من، شما بغل دستیمون همه­مون بخشی از یک آیین یا آیین­ها هستیم، عضوی از یکی از این جوامع هستیم که حاضریم به خاطرش، به خاطر اعتقاداتمون بهایی بپردازیم، قربانی­هایی بدیم و طبیعتا وقتی هم گروهی­هامونو می­بینیم خوشحال می­شیم و جبهه می­گیریم در برابر کسانی که معتقدیم متفاوت از ما فکر می­کنند. و این چیزی نیست که ما لازم باشه ازش فرار کنیم بالاخره ما باید به چیزی ایمان داشته باشیم، باید یه جایی ارزش پیدا کنیم تا از نظر روانی نجات پیدا کنیم و رشد کنیم. تصور بهتر از آینده و شبکه­های حمایتی که برای رسیدن به اون آینده­ی خوب دور و برش شکل می­گیره؛ لازمه­ی امید و ادامه­ی زندگی ماست.

 البته خب آیین­ها همیشه در رقابت­اند برای جذب منابع. اونایی که سلسله مراتب ارزشیشون مؤثرترین استفاده رو از کار و سرمایه می­کنه، برنده می­شن. اینا آیین­هایی هستند که بیشتر توسعه پیدا می­کنن و یواش یواش تبدیل می­شن به بنیان فرهنگی جوامع وآدم­ها.

 

بعد از توضیح درباره­ی نحوه­ی شکل­ گیری آیین­ها، مارک منسون با گریزی به داستان و نظریات فیلسوف معروف نیچه، سعی می­کنه ما را متوجه ایراد آیین­ها بکنه به نوعی. در ابتدا به ایراد آیین­های ایدئولوژیک اشاره می­کنه، آیین­ها ایدئولوژیک مثل کمونیسم، صیانت از محیط زیست، طرفداران آزادی فردی و امثال این­ها هستند. می­گه این آیین­ها فقط اون بحران وجودی اجتناب­ناپذیر بشر رو به تأخیر می­اندازن. منظورش اینه که وقتی که ما به هر کدوم از این آیین­ها رو می­کنیم با این رویکردکه ارزشی ایجاد کرده باشیم برای زندگیمون، و گروهی داشته باشیم که به اون ارزش­ها وفادار باشه، در واقع یه جوری این ریسک رو هم می­پذیریم که ممکنه اوضاع اونطور هم که سردمداران آیین قول میدن اتفاق نیفته. یعنی هر امیدی که یک آیین با خودش میاره تو دلش یه ریسک ناامیدی هم هست و در ادامه می­بینیم که خب این ریسک تقریبا میشه گفت حتمیه. نه اینکه یه طرفدار آیین محیط زیستی اگر هستیم ممکنه برنامه­هایی که توی کمپین­هامون داریم اجرایی نشه یا اهدافمون رو بهش نرسیم، منظورش اینه که تحقق اون هدف­ها که توی برنامه­ی شما بوده ممکنه تبعاتی داشت باشه که شما تو برنامه­تون نبوده و فکرشون رو هم نمی­کردید. حالا که شما پیشرو بودین و تلاش کردین برای تحقق این اهداف، خب این اتفاقاتی هم که به تبعش افتاده دیگه اینجا تقصیر شماست و به قول منسون می­گه آدم وقتی به اینجا می­رسه دیگه هویتش نابود میشه، اینجاست که آدم­ها از آیین­ها ناامید می­شن و باز میرن سراغ یک آیین دیگه ولی خب اون آیین جدید هم باز همین ایراد رو داره. منسون به نقل از نیچه می­گه که: «ساختارها و آیین­های ایدئولوژیک محکوم به درگیری و تضاد با همدیگه هستند و نتیجه­ی کار این میشه خصومتی که اونا ایجاد می­کنن خیلی بیشتر از مشکلاتیه که حل می­کنن.»

 باز حالا آیین­های معنوی نسبت به آیین­های ایدئولوژیک یه حسنی داره، بالاخره آیین­های ایدئولوژیک رو ما می­بینیم دور و برمون لغزش­پذیر هستند. میشه گفت تو ظرف زمان و مکان اثربخشیشون و حتی صحتشون داره زیر سؤال میره. ولی خب آیین­های معنوی لغزش­ناپذیرن. منظور از آیین­های معنوی دینه. خوبی آیین معنوی اینه که بیرون از روح و ذهن ما ممکنه اوضاع خیلی به هم بریزه ولی باز هم میشه امیدو حفظ کرد چون خدا همیشه باقی می­مونه. این اتفاقیه که تو آیین­های ایدئولوژیک نمی­افته. ولی نیچه نظر خیلی جالبی داره می­گه که ما یعنی انسان­ها یه مرحله­ی گذاریم، تو مسیری که از حیوان به ابرانسان می­رسه. عین اینه که یه گودالی باشه کنده باشن، یه طرفش حیوان وحشی باشه، یه طرفش ابرانسان، این آدم­ها و انسان­هایی که ما باشیم مثل یه طناب باریک بین این دو تا هستند که روی این گودال گره زده شدن. با این وصف اگه نگاه کنیم به زندگی و به دنیا و به انسان­ها اینجا دیگه انسان­ها هدف نیستند بلکه وسیله­اند برای اینکه به یک چیز متعالی­تر برسیم، اون چیز متعالی­تر به قول نیچه اون ابرانسانه و این کی محقق میشه؟ به قول منسون با عشق به سرنوشت.

عشق به سرنوشت در واقع یه جورایی نقطه­ی مقابل آرمانگراییه.  وقتی ما صحبت از آرمانگرایی می­کنیم امید داریم به بهبود اوضاع حال و تصویری از روزهای آرمانی و ایده آل در آینده؛ که گفتیم این در واقع همون امید هست و همون چیزیه که ما بهش چنگ می­زنیم تا از اون حقیقت ناخوشایند فرار بکنیم. نیچه می­گه: عشق به سرنوشت در برابر این باور قرار داره و می­گه که معنیش اینه که همه­ی زندگی و تجربه­هارو بی قید و شرط بپذیریم، همه­ی فراز و نشیب­هارو معنا رو و پوچی­هارو و به فاصله­ای که همیشه بین وضعیت حال و وضعیت آرمانی وجود داره پایان بدیم البته نه از این روش که تلاش کنیم به اون خواسته­ها برسیم بلکه از این طریق که حقیقت رو بپذیریم، آنچه که الان هست را بپذیریم و این پشت سرش این معنا را به خودش می­گیره که برای هیچ چیزی امید نداشته باشیم یعنی به امید اینکه آینده بهتر خواهد بود زندگی نکنیم. همینی که هست را بپذیریم و دوست داشته باشیم. چون امید در نهایت پوچ و تو خالیه، به همون دلیلی که قبلا توضیح دادیم. هر چیز ایده­آلی که ذهن بتونه تصور بکنه طبق صحبت­های قبلیمون از بنیان محدود و معیوبه و بنابراین ستایشش خیلی می­تونه زیان­بار باشه.

 

اگر بتونیم امید را رها بکنیم اگر چه سخته و به قول کتاب مثل این می­مونه که شراب رو از دست یه فرد مست بخوایم بگیریم، با اینکه پذیرش اون حقیقت ناخوشایند دشواره و رها کردن امید کار رو برای ما سخت می­کنه ولی در عوض به ما یه رهایی میده، به ما یه آزادی میده وقتی به این نتیجه برسی که هر کاری که کردی سطح کیهانی بی­اهمیت هست دیگه لزومی نمی­بینی بقیه رو و خودت رو دوست نداشته باشی و طوری زندگی نکنی هر لحظه­ی عمرت رو که نخوای اون لحظه رو تا ابد تکرارش بکنی. یعنی برخلاف آنچه که ما فکرشو می­کنیم ممکنه به این نقطه رسیدن و حقیقت ناخوشایند رو پذیرفتن ما رو در ورطه­ی ناامیدی، پوچی و در نهایت بی­مسئولیتی بندازه، کتاب معتقده که اگر به درستی این حقیقت را بشناسیم و با علم و خودآگاهی بپذیریمش نتیجه­اش این میشه که ما را از خیلی از تعلقات رها می­کنه، ما را از خیلی از اون پیش فرض­های ذهنیمون رها می­کنه و به ما کمک می­کنه که واقعا اون طور که شایسته هست زندگی بکنیم. 

دکمه بازگشت به بالا