معرفی و خلاصه کتاب و پادکست

احساسات بچه ها (برشی از کتابی که آرزو میکنید والدینتان خوانده بودند و فرزندپروری بدون شرط)

سه کتابی که درباره احساسات بچه ها خوندم و برام جالب بود

وقتی نرگس نازنین به دنیا اومد برام خیلی جالب بود که بتونم دنیا رو از دید اون ببینم. خیلی دلم میخواست میتونستم ذهنش رو بخونم و بفهمم چه احساسی داره. ولی نمیشد. اما سعی میکردم با تفسیر رفتارش و بیان فکرهام به نرگس قصه ای برای خودم بسازم. سر در آوردن از احساسات بچه ها خیلی سخته.

اخیرا با توجه به فراغت حاصل شده و توفیق اجباری ناشی از بارداری چند کتاب خوندم که برام خیلی جالب بود.

  1. کتابی که آرزو میکنید والدینتان خوانده بودند و فرزندانتان از اینکه آن را خوانده اید خوشحال خواهند شد، نوشته فیلیپا پری، ترجمه سوما فتحی از نشر میلکان
  2. کتاب فرزندپروری بدون شرط، نوشته الفی کهن، ترجمه دکتر کامیار سنایی، انتشارات صابرین
  3. محکم در آغوشم بگیر، نوشته دکتر سو جانسون، ترجمه سمانه پرهیزکاری، از نشر میلکان
بچه ها خیلی وقتها چیزهایی رو از کودکی به یاد میارن که ما رو شگفت زده میکنه. باید بیشتر حواسمون بهشون باشه

بچه ها بیشتر وقت ها از شناخت احساساتشون ناتوان هستن. یا شاید بهتر باشه بگیم از بیان احساساتشون، چون هنوز نمیتونن حرف بزنن. از طرفی بچه ها حتی وقتی هم که زبون باز کنن انقدر دایره کلماتشون گسترده نیست که بتونن احساساتشون رو بیان کنن. (تازه ما آدم بزرگها که هم حرف زدن بلدیم وهم کلمات زیادی داریم مگر چقدر توانایی شناخت و بیان احساسات داریم؟ (ما آدم بزرگها هم خیلی وقتها لازم داریم یه نفر بیاد و برای ما از احساساتمون بگه و کمکمون کنه تا درباره شون حرف بزنیم و برای خودمون و بقیه روشنشون کنیم.

بعد از خوندن اون کتابها دیدگاه جالبی نسبت به بچه ها پیدا کردم. اینکه اونها سرشار از احساسات هستن. به قول فیلیپا پری در ابتدای فصل سوم کتابش (کتابی که آرزو میکنید والدینتان خوانده بودند و فرزندانتان از اینکه آن را خوانده اید خوشحال خواهند شد) هیچ چیز مثل مادر و پدر شدن به شما یاد نمیده که انسانها پیش از اینکه بتونن فکر کنن احساس میکنن. این واقعیت خیلی مهمیه. ما گمان میکنیم بچه ها چون نمیتونن حرف بزنن یا استدلال کنن پس متوجه اتفاقات اطرافشون نمیشن ولی اصلا اینطور نیست. حتی خیلی وقتها تاثیرپذیری بچه ها از اتفاقات اطراف و واکنشهای ما محدود به زمان و مکان مسائل هم نیست. محدود به قدرت حافظه هم نیست که بگیم بعدا یادش میره. دونستن اینها باعث میشه به بچه ها احترام بیشتری بذاریم و باهاشون مثل یک انسان رفتار کنیم.

توصیه ها و راهنماییهای زیادی توی کتابها و دوره های آموزشی و البته پند و اندرزهای اطرافیان میشه مبنی بر اینکه چطور بچه ها رو لوس نکنیم و مستقل بار بیاریم. اما وقتی از منظر روابط انسانی به رابطه خودمون و بچه ها فکر میکنم احساس میکنم اون آموزه ها دارن تلاش میکنن ما برنده نبردی باشیم که بین بزرگترها و بچه ها وجود داره. انگار این بچه ها با قصد و برنامه ریزی قبلی دارن تلاش میکنن حرفها و خواسته هاشون رو به ما تحمیل بکنن و ما باید مواظب باشیم که سلاح اونها بر روی ما بی اثر باشه. باید با نادیده گرفتن درخواستهاشون بهشون بفهمونیم که قرار نیست هرچی میخواد انجام بشه و ما این فرایند رو طوری پیش میبریم که احساسات اونها رو هم نادیده میگیریم. بالاخره قدرت دست ماست.

آسیبی که بچه ها از درک نشدن و بی اعتبار انگاشتن احساساتشون میبینن خیلی بیشتر از آسیب و عذاب نداشتن یه اسباب بازی، اجازه سوارشدن در جلوی ماشین یا گوشی موبایله. اونها به طرز عجیبی میتونن با ما همراه بشن اگر ما کمی بیشتر برای سردرآوردن از احساساتشون و همدلی با اونها تلاش کنیم. وقتی احساسات بچه ها رو نادیده میگیریم اونها واقعا درمانده میشن و تلاش میکنن به ما بفهمونن که چرا حالشون خوب نیست و کلافه هستن و نق میزنن یا داد و فریاد میکنن و لجبازن. نمای بیرونی تلاش اونها شبیه جلسات مشاووره، تعاملات دوستانه و عاشقانه یا مذاکرات کاری ما نیست. اونها گریه میکنن، داد میزنن، پاهاشون رو به زمین میکوبن و لجبازی میکنن و غذا نمیخورن؛ چون روش دیگری که اتفاقا مورد پسند ما هم باشه بلد نیستن. به همین سادگی.

 برام جالب بود که متوجه شدم نیاز به احساس امنیت در بچه ها چقدر میتونه مهم و تاثیرگذار باشه. وقتی یه نوزاد به دنیا میاد احتیاج داره تا به مادر یا مراقبی که داره دنیا رو به عنوان اولین فرد به غیر از خودش با او تجربه میکنه دلبسته و وابسته بشه و عشق و مراقبت دریافت کنه. بدون اینکه قضاوت بشه یا دریافت توجه و مراقبت و محبت براش شرطی داشته باشه. شرطهایی مثل غذا رو خوب خوردن، مسواک زدن، خوش رفتاری با بچه های دیگه و … . بچه ها نیاز دارن خانواده اونها رو دوست داشته باشه تحت هر شرایطی. وقتی بچه ها احساس امنیت بکنن در بزرگسالی میتونن روابط بسیار بهتری با خودشون و دیگران برقرار کنن. بالاخره اونها درگیر بازی های برد و باخت و پرداختهای مبتنی بر عملکرد در دنیای بزرگسالی خواهند بود و آنچه را که لازم دارن یاد خواهند گرفت. تو گیر و دار تعاملات و روابط پیچیده و بده بستان های بزرگسالی که گاهی واقعا آدم رو فرسوده میکنن لازمه هر کسی یه مامن و جای امن سراغ داشته باشه که میتونه بهش پناه ببره و بدون توجه به محاسبات و پیش شرطهای دنیای اطرافش مدت هرچند کوتاهی اونجا با خیال راحت و آسوده عشق و محبت و توجه رو تجربه کنه. جایی که اون رو به خاطر دستاوردها یا شکستها مورد قضاوت قرار نمیدن و بهش ایمان دارن. جایی که بهش میگن ما دوستت داریم و اون میتونه اینو باور کنه. همه مون به همچین جایی و همچین آدمهایی تو زندگیمون نیاز داریم. جایی برای شنیده شدن و رها بودن. اونجا باید خونه هر کسی باشه و اون آدمها خانواده اش.

همه مون لحظه هایی رو در زندگی داریم که لازم داریم به احساسات ما گوش بدن و درکش کنن. با ما همدل باشن. نه اینکه وقتی از ناراحتی هامون صحبت میکنیم بگن این مساله مهم نیست، زیادی بزرگش کردی، یا میتونست بدتر بشه، یا اینکه در عوض فلان چیز رو داری و یا بدتر از همه سعی کنن با پرت کردن حواسمون ما رو خوشحال کنن. این کاریه که ما با بچه ها میکنیم. وقتی از اینکه بستنی اش افتاده زمین و ناراحته (و این ناراحتی در مقیاس زندگی و دنیای اون به اندازه بدترین اتفاق حال حاضر ما بزرگسالان میتونه دردناک باشه) بهش میکیم عیبی نداره اینکه گریه نداره، یا عوضش بیا این بیسکویت رو بخور، یا مثلا ببین بچه ها چقدر خوب دارن توی پارک بازی میکنن بیا بریم پیش اونها و… اینها همشون مصادیق بی اعتبار کردن احساسات بچه هاست. این باعث میشه بچه ها نتونن با بخش مهمی از عواطف و احساساتشون ارتباط درستی برقرار کنن و اون رو به رسمیت بشناسن، بپذیرن و در موردش صحبت کنن. به همین راحتی و در گذر سالها، در حالی که ما بزرگترها فکر میکنیم داریم بچه های قوی و شادی رو تربیت میکنیم داریم اونها رو مجبور میکنیم بخش مهمی از وجودشون رو انکار کنن، بلد نباشن که چطور با احساسات مختلفشون برخورد کنن و خودشون رو تو شرایط سخت بزرگسالی آروم کنن، نتونن در مواجهه با آدمهای ناراحت همدلی لازم رو از خودشون بروز بدن و هزار تا مشکل دیگه. همین بچه ها هستن که وقتی در بزرگسالی با اندوهی مواجه میشن فکر میکنن باید انکارش کنن، به اطرافیان چیزی نگن، و  اصلا بلد نباشن چطور خودشون رو آروم کنن. خیلی جالب و در عین حال ناراحت کننده است. ما یادمون میره که وظیفه ما عشق ورزیدن به بچه هاست. به قول یکی از نویسنده ها: بچه ما اثر هنری نیست که وسواس بی نقص بودنش رو داشته باشیم، بلکه انسانی هست که باید بهش عشق بورزیم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا