معرفی و خلاصه کتاب روابط از دست رفته
“به نظر میرسه افسرده شده” این توصیفی هست که ما اغلب در مورد افراد زیادی به کار می بریم. مخصوصاً که شرایط عمومی جامعه ما به گونه ای هست که ابتلای به افسردگی دور از ذهن به نظر نمیرسه. فارغ از اینکه به لحاظ روانشناختی ما به چه کسی افسرده میگیم کمابیش عموم مردم تصور نزدیک به واقعیتی از افسردگی دارن. اما آنچه که اکثر ما رو از انجام دادن اقدام مناسب در مورد این مشکل متفاوت میکنه روش های مختلفی هست که در برخورد با این مسئله در پیش میگیریم.
اگر خوش شانس باشیم و به خدمات مشاوره روانشناسی خوبی دسترسی داشته باشیم تازه داستان شروع میشه. اینکه قراره روند درمانی ما عمدتاً متمرکز بر داروهای شیمیایی و روشهایی برای “افزایش سروتونین” باشه یا اینکه قراره به ما کمک بشه تا مشکلات واقعی رو که منجر به افسردگی مون شده شناسایی و تا حد امکان رفع کنیم.
جوهن هری تو کتاب روابط از دست رفته سیر مطالعات خودش رو برای یافتن دلایل افسردگی برای ما تعریف کرده. کتاب سرشار از مثالها و شواهد علمی متقن از مقالات معتبر پژوهشیه و خلاصه پژوهش های مرتبط با افسردگی را بیان کرده. ایشون به عنوان آدمی که سالها با افسردگی دست به گریبان بوده و مقالات و یادداشتهایی درباره توصیه به مصرف داروهای ضدافسردگی منتشر کرده، نهایتا تصمیم گرفته دلیل این مشکل رو به صورت عمیق و علمی بررسی کنه.
کتاب روابط از دست رفته چطور در مورد افسردگی صحبت میکنه؟
تشخیص افسردگی در آمریکا بر اساس پروتکل های dsm انجام می شه. برای کسانی که ۵ مورد از ۱۰ مورد اشاره شده را داشته باشند تشخیص افسردگی مصداق پیدا میکنه. در اولین بررسی روانپزشکان درباره این استانداردها نکته جالبی به دست آمد. نمرات افرادی که اخیراً شخص عزیزی را از دست داده بودند طبق این استاندارد منطبق با “بیماری و تالم عصبی” گزارش می شد. یعنی اگر کسی طی چند وقت گذشته سوگی را از سر گذرانده بود طبق این دستورالعمل بیمار روحی و روانی تشخیص داده می شد. بنابراین روانپزشکان مفهومی با عنوان “استثنای سوگ و غصه” را به این پروتکل اضافه کردن. در ابتدا گفتن که اگر کسی تا یک سال پس از از دست دادن عزیزی این علایم را داشته باشد او را استثنا تلقی می کنند، سپس این بازه به سه ماه و بعدتر به یک ماه و پس ا زآن به دو هفته تقلیل پیدا کرد.
روانشناسی به نام جوئن درباره این استاندارد میگوید: “چرا مرگ تنها حادثه ای است که وقتی اتفاق میافتد برایش استثنا قائل میشویم؟ چرا اگر شوهرتان بعد از سی سال زندگی مشترک شما را رها کرد سوگش استثنا نباشد؟ چرا تالم ناشی از انجام دادن کاری که به مدت ۳۰ سال از آن متنفر بودی یک استثنا نباشد؟” مفهوم صحبت او این بود که اگر ما گمان می کنیم لازم است برای شناسایی ریشه مشکلات روانی و ذهنی مثل افسردگی، برخی از مشکلات را به طور پیش فرض به عنوان عامل افسردگی بشناسیم؛ چرا فقط سوگ ناشی از از دست دادن عزیزان باید در این دسته قرار بگیرد؟ چرا بسیاری از مشکلات اجتماعی و شخصی دیگر را در این دسته بندی قرار ندهیم؟
علیرغم اینکه ترجمه کتاب دارای اشکالات نگارشی زیادی بود که از مترجم برجسته ای مثل آقای قراچه داغی بعید مینمود (البته که رفع ایرادات به عهده ویراستاره ولی کی به اسم ویراستار دقت میکنه؟) ولی محتوای خوبش باعث شد از خوندن کتاب لذت ببرم. فکر میکنم عجله ای که ناشر برای انتشار ترجمه کتاب بعد از معرفی شدن در پادکست بی پلاس داشته، دلیل این اشکالات نگارشی بوده. یکی از فصلها هم به وضوح ناقص بود.
جوهن هری در این کتاب به نه علت افسردگی و اضطراب اشاره میکنه. جالبه بدونید که از منظر نویسنده کتاب افسردگی و اضطراب در واقع یک چیز هستن. من در ادامه نه علت افسردگی و اضطراب رو که توی این کتاب با دلایل متقن علمی مورد بررسی قرار گرفته برای شما خلاصه میکنم. سعی کرده ام برای پیشگیری از دخالت دادن نظرات شخصی، تاحد امکان جملات را از کتاب نقل قول کنم.
نداشتن کار معنادار: علت شماره یک افسردگی و اضطراب
شما وقتی در کارتان و نیز در زندگی خانوادگیتان ناراحتی بیشتری دارید که از امکان کنترل کردن کمتری در امور برخوردارید. اوج استرس بر اشخاص این نیست که آنها مسئولیتی را قبول کنند، بلکه استرس زمانی بروز میکند که وقتی کارکنان به سر کارشان می آیند با شرایط نامناسب روبرو بشوند. مشکل آنها زیادی و حجم کار نیست مشکل آنها این است که در کارشان امکان کنترل ندارند. وقتی تعادل میان تلاش و جبران وجود نداشته باشد افسردگی شکل میگیرد. این خیلی ساده است.
ارتباط نداشتن با دیگران: علت شماره دو افسردگی و اضطراب
برخی از دانشمندان درصدد برآمدند توضیح دهند چرا احساسات انسان تغییر میکند؟ اما در این بررسی به نظر میرسید که آنها فقط روی یک نکته تاکید میکنند: آنچه درون کاسه سر شما می گذرد. آنها کاری نداشتند که در زندگی شما چه میگذرد. انگار که مغز جزیره ای است که ارتباطی با سایر نقاط جهان ندارد. در طی آزمایش های مختلف مشخص شده که احساس تنهایی کردن به همان اندازه مورد حمله قرار گرفتن پراسترس است. کسانی که احساس شدید تنهایی می کنند سه برابر دیگران بیمار میشوند. با توجه به بررسیهای مختلف، محققان به این نتیجه رسیدند که تنهایی به اندازه چاق و فربه بودن به کوتاهی عمر انسان منجر می شود. برای پایان دادن به تنهایی به اشخاص دیگر نیاز دارید. و یک چیز دیگر: باید احساس کنید که مطلبی را با کسی در میان گذاشتهاید. مطلبی که برای هر دوی شما معنی دار باشد. باید به اتفاق به سراغ این مطلب بروید. رابطه یک طرفه نمی تواند تنهایی را برطرف سازد (مثل رابطه کمک و مراقبت یک پرستار در بیمارستان). روابط باید دوطرفه یا چند طرفه باشد که تاثیر بگذارد. مردم باید به قبیلهای تعلق داشته باشند. درست همانطور که اگر یک زنبور عسل کندوی خود را گم کند به هم میریزد و کلافه میشود، انسان هم اگر ارتباطش با دیگران گسسته شود کلافه می شود. ما مانند همان زنبور گمشده هستیم که از گروه خود به دور افتاده و در برهوتی سرگردان شدهایم و از علت احساس تنهایی خود سر در نمیآوریم.
فاصله گرفتن از ارزشهای معنی دار: علت شماره سه افسردگی و اضطراب
تصور کنید پیانو می نوازید. اگر این کار را از آن جهت انجام دهید که آن را دوست دارید، تحت تاثیر ارزش های درونی هستید. اما اگر از سکوی پرش به داخل آب شیرجه می روید برای اینکه پولی برای پرداخت هزینههای خود تأمین کنید، انگیزه بیرونی دارید. کسانی که به اهداف ذاتی و درونی می رسند احساس بهتری دارند. اما اغلب ما مردم به دنبال اهداف بیرونی هستیم. همان هدفهایی که بر احساس شادمانی ما چیزی اضافه نمیکند. فرهنگ ما به گونه ای است که بیشتر دنبال این نوع هدفها هستیم. فرهنگ به ما القا میکند که بهترین لباس، بالاترین امتیاز، پردرآمدترین مشاغل و بیشترین ارتقا در محل کار احساس بهتری برایمان خواهد آورد. اما ۲۲ بررسی مفصل در سالهای اخیر نشان دادهاند که هر چه ثروتمند تر شوید، هر چه به اهداف بیرونی بیشتری برسید، زمینه را برای افسرده کردن خودتان بیشتر مهیا میکنید. همانطور که غذاهای نامطلوب جسم ما را مسموم می کنند، اهداف نامطلوب هم ذهن ما را مسموم می سازند. به این دلیل که اولاً اندیشه اهداف بیرونی مثل ثروت اندوزی، روابط شما را با دیگران مسموم میکند. (هرچه شما مادی گرا تر شوید روابطتان با دیگران کوتاه تر میگردد و کیفیت رابطه با دیگران تنزل می یابد.) دلیل دوم آنکه اشخاصی که به شدت مادی هستند بسیار کمتر از بقیه در لحظه اکنون قرار میگیرند. وقتی کاری را به خاطر خودش انجام نمی دهید بلکه به دنبال تاثیر آن روی خودتان می گردید نمی توانید در حالت آرمیدگی قرار بگیرید. بنابراین نگران میشوید که دیگران درباره شما چه فکری میکنند. و این دلیل سوم است. دلیل چهارم آن است که وقتی ارزشهای مادی گرایانه افزایش می یابند سایر ارزشها صحنه را خالی می کنند. این در هر حال اتفاق میافتد. اما با این حال چرا گروه کثیری از ما در کاری ماندگار می شویم که آن را دوست نداریم و به دلیل انگیزه های بیرونی آن را انجام میدهیم؟ پاسخ این است که ما از روزی که متولد میشویم در این شرایط به سر بردهایم. ما آموزش دیده ایم که به غرایز مان توجه نکنیم.
جدایی از آسیبهای دوران کودکی: علت شماره چهار افسردگی و اضطراب
بسیاری از دانشمندان و روانشناسان افسردگی را نوعی و عملکردی مغزی می دانند و بعضی دیگر ژنها را مسبب معرفی میکنند. اما دانشمندی به نام وینسنت به این نتیجه رسید که افسردگی یک بیماری نیست بلکه پاسخی طبیعی به تجربه های غیر طبیعی زندگی است. وقتی کودک هستید و حادثه دردناکی را تجربه میکنید، تقریباً همیشه فکر می کنید که تقصیر شماست. وقتی کودک هستید توانایی تغییر دادن شرایط پیرامون خود را ندارید. نمیتوانید از محل زندگیتان فاصله بگیرید یا کسی را مجبور کنید که اقدامی علیه شما صورت ندهد. بنابراین دو انتخاب دارید: میتوانید با خود به این نتیجه برسید که کاری از شما ساخته نیست. یا بگویید تقصیر شماست. اگر این کار را بکنید در عمل قدرتی به دست می آورید. دست کم می توانید این کار را در ذهن خودتان انجام دهید. اگر این تقصیر شما باشد میتوانید کاری کنید که تغییر ایجاد شود؛ اما این کار هزینه دارد. اگر شما مسئول رنجش خودتان باشید در نقطه ای می توانید بگویید که این حق شما بوده. کسی که فکر میکند در کودکی سزاوار آن بوده که آسیب ببیند دیگر فکر میکند که در زمان بلوغ و بزرگی هم باید با این شرایط روبرو شود. ممکن است متوجه شده باشید که علت این افسردگی با موارد قبلی متفاوت است. بر خلاف موارد قبلی، این عامل جزو عوامل زیست شناختی یا اجتماعی نیست بلکه این یک عامل روانی است.