پادکست باراما- خلاصه کتاب اوضاع خیلی خراب است-قسمت اول
سلام من مریم شیرازی هستم، و شما به اولین قسمت از فصل اول پادکست باراما گوش میکنید. توی این پادکست من سعی میکنم خلاصهی کتابهایی که میخونم رو با شما در میون بذارم. اپیزودهای پادکست باراما روی سایت شخصی من، اپلیکیشن کست باکس و داخل کانال تلگرام به نشانی باراما پادکست بارگذاری میشه. لینک اینهارو داخل توضیحات اپیزود میذارم. ممنون که به روایت من از کتابهایی که میخونم گوش میکنید. این قسمت در تیرماه 1401 منتشر میشه.
درباره کتاب
کتابی که برای اپیزود اول انتخاب کردم، کتابیه دربارهی امید با اسم اوضاع خیلی خراب است. این کتاب از سری کتابهایی برای احتمالا تغییر نشر میلکان هست، حدود 240 صفحه حجمشه و این نسخهای که من دارم چاپ نهم هست سال 99، قیمت روی جلدش هم 45000 تومانه. کتاب نوشتهی مارک منسونه و خانم سمانهی پرهیزگاری ترجمهاش کردن. احتمالا بعضی از دوستان با مارک منسون آشنا باشن. کتاب اول ایشون که توی ایران خیلی شناخته شده و پرفروش هم هست، کتاب هنر ظریف بیخیالیه.
منسون توی این کتابش هم مثل کتاب قبلی و مثل نوشتههایی که روی وبسایت خودش داره، قلم طنز خیلی گیرا و جالبی داره و خانم پرهیزگاری هم ضمن وفاداری به اصل مطلب تونستن به خوبی از پس ترجمهی یک سری لغات و طنزهای حساسیتبرانگیز منسون توی متن اصلی هم بربیان. این طور که من توی سایت متمم خوندم و از دوستانی که متن اصلی رو خوندن و تطبیق دادن شنیدم، این ترجمه توی بازار ایران ترجمهای هست که به نسخهی اصلی نزدیکتر هست و بیشتر توصیه شده. قلم طنز منسون فکر میکنم ممکنه روی روایت من هم تأثیرگذاشته باشه چون ناخواسته احتمالا جملاتی از کتاب عیناً به ذهن من میاد و در خلال صحبتهام بهشون اشاره میکنم و از طرفی خودم هم خیلی مقاومتی برای این قضیه ندارم و فکر میکنم بالاخره یه جورهایی وفاداری به اصل کتاب و قلم نویسنده است.
اوضاع خیلی خراب است به نظر من کتاب خیلی خوبی بود. از سیاست و دین و فلسفه و روانشناسی و در نهایت هوش مصنوعی رگه هایی داشت و به خوبی اینها را به هم ربط داده بود. البته که خب کسی که برای اولین بار کتاب رو میخونه با تعداد زیادی از مفاهیم جالب پراکنده انگار مواجه میشه. نمیدونم شاید به خاطر اینه که ما ترجمه میخونیم و یه مقدار اینجا دریافت مطلب برای ما سخت میشه احتمالا. به هر ترتیب حداقل فکر میکنم دو سه بار باید خوندش تا بشه که کامل بفهمیم و برای بقیه تعریف بکنیم. من فکر میکنم سه چهار بار خوندمش. این اپیزود بیشتر از اینکه خلاصه کتاب باشه، روایت یا خلاصه تفصیلی هست و ممکنه طولانی تر از انتظار شما باشه.
ضرورت و ملزومات امید
کتاب مثل نوشته های دیگر منسون با داستان شروع میشه. فصل اولش رو منسون با روایت داستان یک افسر لهستانی شروع میکنه، یکی از افسران ارتش لهستان که به طور داوطلبانه وارد زندان آشویتس میشه، زندان آشویتس زندان آلمانهای نازی بوده در جنوب لهستان.
این افسر با اصراری که داشته در نهایت موافقت فرماندهانش رو جلب میکنه و به قول نویسنده اولین و تنها نفری بوده توی تاریخ که به صورت خودخواسته وارد زندان آشویتس شده. زندانی که وقتی توصیفاتش رو حالا توی این کتاب و جاهای دیگه ما میشنویم، فقط اسمش زندانه در حالی که واقعا یه جهنمه و آدمهایی که اونجا هستند با بیماری و ترس اینکه هر لحظه مورد اصابت گلوله قرار بگیرن دارن زندگی میکنن یا به عبارتی روز رو به شب میرسونن. منسون توضیح میده که این افسر چطور وارد اون زندان میشه و نقشهی شورش زندانیان و خروج از اونجا رو طرحریزی میکنه. برنامهاش این بود که بره اونجا زندانیها را با هم متحد بکنه، بهشون برنامه بده با بیرون ارتباط بگیره و با کمک اون دوستانی که در بیرون داشت کنترل زندان رو به دست بگیرن. ایشون وارد میشه و وضعیت خیلی اسفناک اونجا رو میبینه. با یه ابتکاراتی یه رادیو میسازه اونجا و گزارش اوضاع رو به خارج از زندان میفرسته. داخل زندان هم ضمن اینکه داشته شبکه خودش رو گسترش میداده، تعلیم میداده به زندانیها و داشته در واقع یه تیمی درست میکرده برای اینکه شورش رو راه بندازن، ترتیبی میده که تا به صورت قاچاقی دارو و یک سری چیزهای دیگه داخل زندان بشه و اونها رو از مرگ نجات میده خیلیهاشون رو. تا اینکه نزدیک سه سال اونجا میمونه و کم کم شاهد اولین اتفاقاتی بوده که بعدها به هلوکاست مشهور شد.
افسر سعی میکنه قضیه رو اطلاعرسانی کنه و گفته میشه پیام ایشون تا روزولت و چرچیل هم مخابره میشه ولی هیچ کس باور نمیکنه عمق فاجعه رو و همه فکر میکنن ایشون داره بزرگنمایی میکنه. میگن آخرین پیامی که ایشون فرستاده این بوده که: «اگر کمکی به شورش ما نمیکنید حداقل اینجا را بمباران کنید تا اتاقها گاز نابود بشن.» خلاصه اینکه در نهایت به تنهایی فرار میکنه و ادامهی داستانش رو توی کتاب میخونیم که بعدها چطور کمونیستها گیرش میارن و اعدامش میکنن.
منسون این روایت رو میگه و ما رو میاره به زمان حال. میگه خب ما این روایت رو میشنویم در حالی که نشستیم روی مبل، گوشی دستمونه، احتمالا یه چای یا قهوه هم کنار دستمونه و با خودمون میگیم که خب اون کجا و من کجا؟! اون آدم اون موقع توی شرایطی که یه جهنم واقعی بود تونست برای کسانی که اطرافش بودن امید رو هدیه بده، تونست به اونها امیدواری بده، سر پا نگهشون داره و کمکشون کنه تا دووم بیارن و روزهای بهتر رو ببینن. و اون وقت ما در حالی که تو شرایط خیلی خوب و ایدهآلی هستیم نق و ناله میکنیم و ناامیدیم و حالمون خوب نیست به خاطر همینه که اسم کتاب را گذاشته «اوضاع خیلی خراب است» یعنی علیرغم همهی چیزهای خیلی خوبی که دور و بر همه هست، خیلیامون احساس ناامیدی میکنیم.
منسون میگه این تناقض پیشرفته یعنی برخلاف چیزی که ما تصور میکنیم بهتر شدن اوضاع الزاما موجب بهتر شدن حال مردم نمیشه و سند این گفته اتفاقهایی هست که تو چند صد سال گذشته افتاده. رفاه و امنیت بشر افزایش پیدا کرده و ناامیدی و بحران معنا هم به همین ترتیب تشدید شده.
به غیر از این یک آیتم دیگه رو هم به ما یادآوری میکنه و صحبت میکنه از حقیقت ناخوشایند یا حقیقت دردناک زندگی. با این عنوان که این ما هستیم که به خودمان و هر چیزی که دور و برمون هست بها میدیم و مهم میشمارشیم اون رو، واقعیت اینه که برای جهان هیچ فرقی نمیکنه که ما دانشگاه قبول میشیم یا نه، یا عمل جراحی حساس فلان فامیل ما چطور پیش میره و یا حتی جنگ جهانی سوم اتفاق میافته یا نه؟ و مسائلی از این دست. منظورش اینه که خیلی از چیزهایی که برای هر کدوم از ما یا برای کل آدمها مهم و تأثیرگذار هستند از دید جهان هیچ اهمیت ندارد. و یه متنی داره که توی اینترنت هم خیلی این به اشتراک گذاشته شده و میگه ما وقتی میمیریم همهی حرفهایی که زدیم، کارهایی کردیم، ایدههایی که داشتیم برای مدت خیلی کمی تو ذهن عدهی خیلی کمی از آدمها باقی میمونه بعدش دیگه فراموش میشه. و میشه گفت همهی ما مثل ذرات گرد و غباری هستیم که توی یک فضای آب نامتناهی به هم برخورد میکنیم، یه سری ذرات بی اهمیت ولی خب این ذرات هر کدوم برای خودشون کلی اهمیت قائلند و تو هر کاری که انجام میدن به زعم خودشون هدف و معنایی نهفته است.
منسون دیدگاه خودش رو یعنی توضیح میده و میگه که این کتابی دربارهی پوچگرایی نیست ما با پوچگرایی شروع میکنیم ولی به چیزهایی خیلی خوبی میرسیم ولی برای اینکه از پوچی فرار کنیم باید ابتدا بهش بپردازیم. میگه ذهن ما معنا میسازه برای زندگی چون اگر معنا نسازه صبح که از خواب پا میشه سلسله کارهایی که باید انجام بده در طول روز برای زندگی خودش و بقیه؛ معنای خودشون رو از دست میدن و بدون اون معنا یه پوچی افسرده کنندهای سراغ آدم میاد و اون موقع دیگه خب چرا اصلا باید زندگی کرد؟ طبیعیه اون وقت به قول خودش میگه ما صف میبندیم پشت سر هم از نزدیکترین پلی که سراغ داریم خودمونو میاندازیم پایین. بنابراین ذهن ما درست مثل زمانی که فرمان فرار از خطرات طبیعی رو صادر میکنه تا زنده بمونیم ف پیرو ماموریتی که برای بقای ما داره، معنا میسازه برای زندگیمون تا دووم بیاریم.
منسون فصل اول رو با توضیح اینکه برای امید داشتن سه چیز لازمه به پایان میرسونه و تو فصلهای بعدی، تو سه تا فصل بعدی هر کدوم از این آیتمهارو به خوبی و مفصل توضیح میده. میگه که ما برای اینکه امید داشته باشیم سه چیز ضروریه، اولی کنترل دومی اعتقاد به ارزشها و سومی جامعه. من بعد از اینکه فصلهای بعدی کتاب را خوندم و یه خرده فکر کردم دیدم واقعا هم همین طوره ما الزاما به خاطر شرایط سختی که توش قرار میگیریم احساس نامیدی نمیکنیم بلکه دلیل اصلی ناامیدی و افسردگی اینه که بدی یا خوبی اوضاع اینجا به تنهایی مؤثر نیست، اون چیزی که باعث میشه ما خیلی احساس استیصال و ناامیدی بکنیم اینه که احساس میکنیم کنترلی روی اوضاع نداریم. یعنی یه وقتی هست اوضاع سخته، بده ولی ما میدونیم با کارهایی که میکنیم میتونیم تغییری ایجاد کنیم. اما زمانی که ما احساس میکنیم هیچ کنترلی روی سرنوشتمون نداریم، هیچ کنترلی روی آینده نداریم، روی اهدافمون نمیتونیم هیچ کنترلی داشته باشیم؛ اینجا واقعا استیصال به سراغ ما میاد و منسون این رو به خوبی توضیح میده.
نیاز به احساس کنترل برای امید داشتن
برای توضیح بحث کنترل که گفتیم اولین چیزیه که ما برای احساس امید بهش نیاز داریم، منسون یه سیر خیلی جالبی رو در پیش گرفته. باز با یک داستان شروع کرده، در مورد ذهن عقلانی و ذهن عاطفی انسانها توضیح داده، دربارهی فرض کلاسیک که میگیم چی هست توضیح داده و در نهایت گفته که با وجود این واقعیتها حالا ما بایستی چطور از پس این قضیه بربیاییم به نفع امیدواری. توی این تکه نویسنده قصهی شخصی به نام الیوت رو تعریف میکنه. مثل همون داستانی که توی قسمت قبلی گفتیم این داستان هم واقعیه و اتفاقیه که افتاده و به صورت علمی و رسمی مستند هم شده.
الیوت آقایی بوده در میانسالی و بسیار فعال. توی کارش خیلی در حال پیشرفت، پرانرژی و پرکار و با یه خانوادهی کاملا نرمالی که داشت زندگیشو میکرد. یه مدت سردردهایی داشت که به قول خودش میگه نه شب میذاشت بخوابیم نه روز میذاشت کار کنیم. خلاصه میره دکتر و مشخص میشه که یه تومور مغزی داره. جراحی میکنن، تومورو درمیارن وبه گفتهی پزشکان عمل به بهترین شکل انجام شده بوده. ولی رفته رفته مشکلاتی برای الیوت پیش میاد که همه رو نگران میکنه. در ابتدای توی محیط کارش مشکلاتی پیش میاد. مثلا امروز یه قرار ملاقات مهم داشته در حالی که میره یه منگنه بخره و قرار ملاقات رو نمیره و وقتی ازش میپرسیدن چرا ؟ نه ابراز پشیمونی میکرد و نه ناراحت بود از اینکه این اتفاق افتاده. به قول نویسنده این مشکلات کوچک تا اونجایی که به شرکت مربوط میشد عبارت بود از از دست رفتن پولهای کلان؛ و بنابراین عذرش رو میخوان. توی شغلهای دیگهاش هم به مشکل میخوره و بعد هم توی خانوادهاش. مینشست جلوی تلویزیون، سریالهای تکراری رو میدید در حالی که مثلا جلسهی اولیا و مربیان مدرسه یا یه جشن مهم برای دخترش رو از دست داده بود. و مجموعهی این رفتارها به مرور باعث میشه که خانوادهاش از هم بپاشه، شغلش رو از دست بده و بعد از چندین سال که برادرش میاد سراغش آدمی بود که همهی پساندازش رو از دست داده بود و بی خانمان شده بود. برادرش مجددا الیوت میبره پیش دکتر. بازهم اسکن میگیرن از مغزش، باهاش مصاحبه میکنن، آزمایشات و بررسیها رو انجام میدن و چندین پزشک همه میگن که این آدم کاملا نرماله و نه تنها حافظهاش خیلی خوب داره کار میکنه بلکه هیچ نشانهای از افسردگی یا اضطرابی که به خاطر شرایطش بخواد اون رو تجربه بکنه نداره. به قول منسون این خیلی غیر عادی بود چون آدما به خاطر یکی از مشکلاتی که ایشون باهاش دست به گریبان بود دست به خودکشی میزنن، ولی این آدم اصلا انگار با اینکه میدونست چه اتفاقی افتاده ولی هیچ ناراحتی از این قضیه نداشت.
تا اینکه برادرش ایشون رو میبره پیش یک عصبشناسی به اسم آقای داماسیو. دکتر، الیوت رو معاینه میکنه و متوجه یه نکتهی جالب میشه. اون میفهمه که همهی بررسیهایی که تا به اینجا انجام شده همهشون ظرفیتهای عقلانی این آدم رو ارزیابی کردن، همه دقت کردن به حافظهاش، به قدرت استدلالش، به اینکه آیا حواسش جمع هست یا نه؟ در حالی که ایشون متوجه میشه که الیوت در مورد مسائل احساسی دچار مشکل شده و با اون توموری که از مغزش در آوردن این آدم انگار ذهنی عاطفی خودش رو هم از دست داده . قسمتی از مغز رو که میشه گفت مسئول بخش احساسات هست در الیوت دچار مشکل شده و به خاطر همین هم هست که ایشون نمیتونه تصمیمهای درستی بگیره. ایشون نمیتونه فرق بین ارزشی که دو تا کار مختلف دارن رو درک بکنه و به خاطر همین زندگیش به این وضعیت اسفناکی افتاده که ما میبینیم.
فرض کلاسیک و دروغی که مغزمون به ما میگه تا امیدوار بمونیم
داماسیو میگه یه فرض کلاسیک در باور همهی ما هست. اینکه گفته میشه احساسات مقصر انتخابهای غلط ما هستن و اگه ما همه چیز رو بسپاریم دست عقل و بتونیم به نوعی از شر احساساتمون خلاص بشیم، میتونیم تصمیمهای عاقلانهای بگیریم که زندگی بهتری برامون به ارمغان بیاره. حالا آدمی که این اتفاق براش افتاده نه تنها تصمیمات بهتری نتونسته بگیره که کل زندگیش هم تباه شده. حالا این بررسی رو نمیشد در آزمایشگاه انجام داد، بالاخره مسائل اخلاقی مانع از این میشه که مغز افراد رو دستکاری بکنی و همچین آزمایشی روی آدمها انجام بدی ولی وقتی یه نفر به صورت اتفاقی این شرایط براش پیش اومده؛ بررسی نتیجهی تصمیمات و شرایط زندگیش نشون میده که کنار گذاشتن احساسات در تصمیمگیری ممکنه چه عواقبی داشته باشه.
من یادم هست چند سال پیش یه مستندی هم دیدم با این مضمون. یه تکه از مستند ماجرای خانمی بود که احساساتش رو نمیتونست توی تصمیمگیریهاش دخالت بده. نمیدونم به خاطر جراحی بود، تصادف بود یا علت دیگری داشت. مثلا ایشون میرفت توی سوپرمارکت و میخواست یه خرید خیلی کوچکی انجام بده ساعتها اونجا معطل میشد. علتش هم این بود که فقط به دادهها تکیه میکرد برای تصمیمگیریش و دیگه احساساتش نمیتونست دخیل باشه. و وقتی بحث داده به میون میاد شما تصور کن مثلا بیسکوییت میخوای بخری. از چند تا مارک مختلف، انواع مختلف بیسکوییت رو میبینی و برای مقایسهات چندین آیتم مختلف رو میخوای چک کنی و فقط یه بیسکوییت هم که نمیخوای بخری چهار پنج قلم جنسه. به این ترتیب این خانم کلافه میشد و در نهایت میگفت دیگه من نمیخوام اصلا خرید برم چون تصمیم گرفتن برای خرید واقعا برای من سخت شده در حالی که حافظه و استدلال و حافظهاش سر جاشه.
این اتفاق هم در نقض فرض کلاسیک هست. به خاطر این میگیم فرض کلاسیک، که از سقراط تا فروید این رو همه بهش معتقد بودند و میگفتند عقل ریشهی فضلیتهاست و باید بیاد و امیال رو کنترل بکنه. منسون میگه نتیجه باور و پذیرفتن فرض کلاسیک اینه که مثلا ما آدمهایی رو که مبتلا به چاقی یا مبتلا به افسردگی هستند، با تمسخر بهشون نگاه میکنیم و میگیم اینها نشونهی ضعف اراده است و ضعف اراده یک نقص شخصیتیه. گمان میکنیم که اینها دست خودشونه میتونن چاق و افسرده نباشن ولی هستن پس خب آدمهای ضعیف النفسی اند.
چرا این اتفاق میافته؟ چون همین طور که تو قسمت قبلی گفتیم ذهن ما برای اینکه ما رو امیدوار نگه داره این دروغ رو به ما میگه که تو با ارادهات میتونی روی همه چی تأثیر بذاری، تو اگه بخوای میتونی. و به قولی میشه گفت این داستان خویشتنداری و اراده، منبع امید هست برای ما؛ چون حس کنترل به ما میده. مغز و ذهن هم که در تمام طول تاریخ بشر کارش همین بوده دیگه. ما را یه جوری هل بده به سمت بقا، دوام بیار و نسلو ادامه بده. حالا بدون امید که نمیشه زندگی کرد. وقتی عملا تو نمیتونی تأثیر رو خیلی از چیزها بذاری، مغز میاد دروغی به اسم اراده و خویشتنداری رو به تو میگه، تو باور میکنی و فکر میکنی که خب میتونی کنترل داشته باشی و احساس امید بهت دست میده و به زندگی ادامه میدی.
منسون یه سؤالی میپرسه، میگه دقت کردید که همیشه دانش ما باعث نمیشه که رفتارمون تغییر کنه؟ حتی اگه ما در مورد خودمون نخوایم به این اعتراف بکنیم، در مورد بقیه میتونیم این روببینیم. فکر نمیکنم کسی باشد که از فایدهی ورزش کردن یا ضرر سیگار کشیدن بی اطلاع باشه، ولی حتی پزشکانی که کارشون اینه و در واقع عواقب این آیتمهارو به وضوح در بقیه هم میبینن و علمشون از همهی ما هم بیشتره، رفتارشون رو بعضی وقتها تغییر نمیدن. به قول منسون میگه خیلی ساده است اگه ازشون بپرسی میگن: حسش نیست.
وقتی به یه آدم با وزن زیاد میگی ورزش کن، کمتر بخور یا این کار رو بکن تا وضعت بهتر بشه؛ و اون انجام نمیده، فکر نکن اطلاعاتش کمه. میدونه، اون خیلی اطلاعات داره و شاید اصلا کلی مقاله و کتاب در این باره خونده باشه میتونه ساعتها سخنرانی کنه ولی این دلیل نمیشه رفتارش رو حتما تغییر بده چون به قول خودش میگه حسش نیست.
خب به خاطر اینه که برخلاف اون چیزی که ذهن ما به ما قبولونده و ما دوست داریم باور کنیم، ما در واقع داریم توسط ذهن عاطفی کنترل میشیم. ماشین هشیاری ما اصطلاحا رانندهاش ذهن عاطفی ماست و برخلاف تصور ما ذهن عقلانی حداکثر میشه گفت در حد گوگل مپ یا همون نرمافزار بلد و نشان خودمونه. میتونه مسیرو پیشنهاد بده ولی نمیتونه مقصد رو تعیین کنه. اول راننده مقصد رو تعیین میکنه و بعد این نرمافزار یا در واقع به قول کتاب سیستم ناوبری روشهایی رو برای رسیدن به اون مقصد توصیه میکنه و تازه راننده میتونه اصلا اعتنا نکنه، میتونه به مسیری که نرمافزار میگه اصلا اعتنا نکنه و راه خودشو بره. با این مثال منسون میخواد ما به خودمون بیاییم و بفهمیم که واقعا ذهن عاطفی و عقلانی تا چه اندازه سهم دارند در هدایت ماشین هشیاری ما.
بالاخره ذهن عقلانی رو ما بیشتر میشناسیم. روشمنده، منطقیه، بیطرفه، با دقت کار میکنه، وجدان داره و به قول منسون با وجود این فضلیتها، یه فضلیت خیلی مهمتر هم داره و اونم اینه که مثل یه عضله است هر چقدر کار بکنی باهاش، هر چقدر ازش کار بکشی قویتر میشه ولی خب این نتیجهای هم به دنبال خودش داره و آن هم اینه که خب طبیعتا مثل یک عضله خسته هم میشه.
برعکس ذهن عاطفی بیدقته، بیمنطقه و خیلی وقتها مسائل رو زیادی بزرگ میکنه ولی در عوض سریع واکنش میده، سریع تصمیم میگیره و عمل میکنه و به قول منسون میگه عمل ما مساوی با احساس ماست به خاطر همینه که ما بیشتر تحت تأثیر ذهن عاطفی داریم رفتار میکنیم چون سرعت بالاتری داره. و یه فرق دیگهی اینها که خوندنش برای من خیلی جالب بود این بود که میگفت: ذهن عقلانی توی جمجمهی شماست در حالی که ذهن عاطفی تو کل بدن شماست و واقعا هم همین طوره وقتی ما عصبانی میشیم خشم رو تجربه میکنیم، فقط با مغزمون نیست کل بدنمون داره خشم رو تجربه میکنه از پوست صورت بگیر تا قلب و حتی سیستم گوارشی ما متأثر از احساسات ما میشه در حالی که ذهن عقلانی فقط جمجمه داره کارش رو انجام میده و این هم باز باعث میشه که تسلط ذهن عاطفی بر ما بیشتر از ذهن عقلانی باشه. مثال همون فیل و فیلسوار هست. فیلسوار توهم داره که داره فیل رو هدایت میکنه ولی فیل داره راه خودش رو میره و فیلسوار فقط میتونه گاهی یک ذره بهش خط بده.
4راه چاره اینه که مقاومت نکنیم و بپذیریم که راننده، ذهن عاطفیه. و به ذهن عقلانی یاد بدیم که چطور با ذهن عاطفی صحبت بکنه. باید به ذهن عقلانی مون بگیم که به ذهن عاطفی فضا بده تا اون یهو قدرت نگیره و نخواد کنترل ماشین هشیاری رو دستش بگیره. باید بهش بگیم لطفا همدل باشه و با ذهن عاطفی به زبان احساسات صحبت کن و یادت باشه که هر بار یک تغییر کوچک کافیه تا به مرور ارزشهای شما همسو بشه. این فصل کاملا میپردازه به بحث کنترل و همانطور که گفتیم با توضیح کارکردهای مختلف ذهن، منسون ما را وصل میکنه به قضیهی کنترل و اینکه ذهن ما برای داشتن امید و احساس کنترل داشتن روی سرنوشت پیش پامون چه راه حلهایی میذاره؟
ارزشها چطور باعث امیدواری میشن؟
همانطور که گفتیم بعد از احساس کنترل، دومین ضرورت امید، اعتقاد به ارزشهاست. اینکه سلسله مراتب ارزشی ما چه چیزهایی هستند، ما به چه چیزهایی بسشتر از چیزای دیگه اهمیت میدیم؟ تصور کنید که یه نفر به شما سیلی میزنه، احساس بدی در شما به وجود میاد و خودتون رو سزاور این میدونید که اون آدم رو تنبیه بکنید و اون آدم رو سزاوار تنبیه شدن، به قول کتاب یه شکاف اخلاقی این وسط ایجاد میشه. الان یه جوری باید این فاصله جبران بشه. مثلا شما هم یه سیلی بهش بزنید یا اینکه اون آدم یه صد دلاری به شما بده و شما به اصطلاح رضایت بدین به ختم مسئله. وقتی به اینجا میرسه در واقع مساوات برقرار شده و اون شکاف اخلاقی پر میشه و دیگه هیچ کس بهتر یا بدتر از دیگری نیست. وقتی این اتفاق میافته ذهن عاطفی اون فاصلهای که بین خوب و بد بوده رو با یک سیلی دیگه یا با اون صد دلار پر میکنه.
ولی بعضی وقتها هم هست که اوضاع به این راحتی نیست و این فاصله پر نمیشه، یعنی یه نفر مورد ظلم قرار میگیره ولی نمیتونه جبران کنه. نه میتونه تلافی کنه نه چیزی بهش میدن که در عوض اون چیزی که دست داده جاشو پر بکنه. توی شرایط دیگه اصطلاحا میشه گفت اون شکاف اخلاقی ادامهدار میشه و اگه بارها و بارها این اتفاق بیفته باز اینجا مغز وارد عمل میشه. خب چه کار باید کرد؛ وقتی که مدام ما از یک نفر تحقیر میشنویم، مدام کتک میخوریم، وقتی مدام احساسات بد به سراغ ما میاد و ما تو شرایطی نیستیم که اون شکاف اخلاقی رو با تلافی کردن پر کنیم یا اصطلاحا حقمونو بگیریم. تو این شرایط به مرور ذهن به این سمت میره که با خودش میگه حق من همینه. من حقم اینه که با من این طور رفتار بشه. در واقع میشه گفت ذهن اون دم دستیترین توجیهی رو که میتونه بتراشه برای این اتفاق، میسازه و اون رو و در اختیار ما قرار میده و ما به مرور با اون بزرگ میشیم و اون به یکی از در واقع سلسله مراتب ارزشی ما تبدیل میشه.
اتفاق دیگری که این وسط میافته برعکسه یعنی ممکنه یه فردی بدون اینکه واقعا زحمتی کشیده باشه و لایق باشه چیزهایی رو به دست بیاره مثلا به قول منسون رتبهی 9 بشه ولی بهش مدال طلا بدن. این آدم هم به مرور باز این شکاف اخلاقیش براش عادی میشه. یعنی در ابتدا میبینه که اونچه به دست میاره با اونچه که مثلا حقشه اصطلاحا، فاصله داره. ولی به مرور که بدون بها دادن داره هی به دست میاره، به خودش میگه همینه دیگه. اصلا حق من همینه. من لایق اینها هستم.
بنابراین وقتی جبران کردن اتفاق نمیافته (از نوع تلافی کردن یا هزینه دادن)، ذهن عاطفی فرض رو بر این میذاره که خب اصلا دنیا همینه و این یک اصل و ارزشه. در واقع اون آدمهایی که تو بعضی مواقع دچار خودکمبینی هستند و همچنین آدمهایی که خیلی خودشان رو مستحق و بالادستی میبینن؛ در واقع هر دو یک جور خودشیفته هستند. به خاطر اینکه فکر میکنند متفاوت از بقیهاند. یا به عبارتی سزوارتر از بقیهاند برای اینکه بیشتر بهشون توجه بشه. اونی که تحقیر شده یه جوری خودشو سزاوار میدونه اونی که بیش از حد داشته و به دست آورده اون هم خودشو یک جور سزاوارتر میدونه. منسن میگه این هم یه روشه، یه روش مبتنی بر امید توی ذهنمون برای اینکه با اون حقیقت ناخوشایند کنار بیاییم یا دورش بزنیم.
در واقع هر دوی این آدمها با اون سلسله مراتب ارزشی که دارند و اون ارزشهایی که در ذهن وروان خودشون میپرورانند و به اصطلاح درونی میکنند، سلاحی به دست میارن که با حقیقت ناخوشایند روبرو بشن. یا به اصطلاح یه سنگری میسازند که از اونها در برابر حقیقت ناخوشایند محافظت بکنه. حقیقت ناخوشایند گفتیم همان پوچی جهان و بیاهمیت بودن آدمهاست. به قول منسن انسانها به این سطح از خودشیفتگی درونی نیاز دارند. منظورش از خودشیفتگی درونی اینه که در واقع ما باور میکنیم که مشکلات ما و رنجهای ما منحصربفرد و مهم هستند و اینجوری زندگی ما معنا پیدا میکنه.
ما همین طور که داریم بزرگ میشیم و تجربههای مختلفی رو توی زندگیم باهاشون مواجه میشیم، ذهن عاطفی ما به مرور سلسله مراتب ارزشی ما رو داره درست میکنه. عین قفسهی یه کتاب خونه است که مهمترین ارزشها طبقهی بالا چیده میشن و همین طور میاد پایینتر. البته ذهن عقلانی هم به این طبقات دسترسی داره و میتونه پیشنهاد بده که این چینش رو ما تغییر بدیم ولی خب فقط پیشنهاد میده و نمیتونه دستکاری بکنه. اینجاست که میگیم رشد اتفاق میافته، یعنی اولویتبندی مجدد سلسله مراتب ارزشها به شکل بهینه که در اثر دخالت ذهن عقلانی در سلسله مراتب ذهن عاطفی اتفاق میافته.
تصور کنید یه اتفاقی میافته ما در خودمون یا دیگران احساس سزواری رو تجربه میکنیم. مثلا به این نتیجه میرسیم که هرچه قدر هم خوبی کنیم در نظر دیگران بی ارزشه و ما به ازایی نداره. به مرور در ادامهی زندگی هم باز شواهد میان و این حس رو درونیتر میکنن و ما بیشتر باورش میکنیم. این میره میشینه تو عمق روح و روان و ذهن ما. این جور چیزها که ما به عنوان آسیب دوران کودکی میشناسیم، به گفته اکثر روانشناسها واقعا میتونه بزرگسالی ما را هم از بین ببره و کیفیتش را به شدت بیاره پایین. اون ارزشهایی که ما در طول زندگی انتخاب میکنیم یا به اصطلاح به مرور با توجه به تجربیاتمون، ذهن عاطفی اونها را میسازه تو شخصیت ما ته نشین میشن. تنها راهش برای اینکه بخوایم اونها را تغییر بدیم اینه که یک تجربههایی متضاد با اون ارزشها داشته باشیم که خب خیلی سخته. ولی خب رشد و تغییر هم بدون ناراحتی و درد اتفاق نمیافته.
منسون باز اینجا مثل آیتم قبلی یه راهکار پیشنهاد میکنه؛ این که شما بشینید در تجربههای گذشتهتون بازنگری کنید و اونها را بازنویسی کنید، یه فرصت دوباره به خودتون بدید تا تصمیم بگیرید. مثلا بشینید با خودتون فکر کنید اون تصویر رو بیارید جلو چشمتون و بگید که اگر اون به من سیلی زد دلیلش این بود که من آدم بدی هستم و مستحق سیلی خوردنم یا اینکه نه به خاطر این بود که اون آدم بدی بود، آدم بده من نبودم. تمرینهایی از دست کمک میکنه به اینکه یه بار دیگه اون نظام ارزشی رو بازبینی بکنید و سلسله مراتب ارزشها را جابجا بکنید. همون دخالتی که گفتیم ذهن عقلانی در واقع کار ذهن عاطفی میکنه و اسمش را گفتیم رشد میذاریم.
چرا برای امید داشتن نیازمند جامعه هستیم؟
خب تا به اینجا ما دو تا از ملزومات امید رو با هم بررسی کردیم کنترل و ارزشها. در مورد هر دو در واقع با این دیدگاه صحبت کردیم که چه چیزی هستند؟ ماهیتشون چیه؟ و چه راهکارهایی براشون وجود داره؟ آیتم سوم که احتمالا از اونها جالبتره و بیشتر هم ما در واقع میتونیم دور و بر خودمون ببینیم و کمی لذت ببریم از توصیفی که براش اتفاق میافته، بحث جامعه است. اینکه بعد از اینکه ما سلسله مراتب ارزشیمونو تعیین کردیم و ارزشهای اصلیمونو پیدا کردیم خب باید آدمهایی باشن هم شکل ما که به اونها بپیوندیم و توی اون جمع همدیگرو تصدیق کنیم و همون با امید اینکه میتونیم دنیا رو نجات بدیم، از اون حقیقت ناخوشایند کمی بیشتر فاصله بگیریم.
منسون توی این قسمت اشاره میکنه به اینکه چطور یک آیینی شکل میگیره و توسعه پیدا میکنه و این چیزیه که ما خیلی خوب دور و بر خودمون میبینیم شما از یک باور مذهبی بگیرید تا یک خط مشی سیاسی و این جنبشهایی که مرتبط هستند با حقوق زنان یا حمایت از محیط زیست و آیتمهای مشابه. در واقع میشه گفت هر آیینی یه ایده است که داره براش بازاریابی میشه. منسون شش قدم رو توضیح میده برای ایجاد و ترویج و نگهداری یک آیین که منجر میشه به داشتن یک جامعه.
1. قدم اول اینه که میگه به ناامیدان امید بفروشید. خب البته طبیعتا شما اول باید شناسایی کنید که مخاطب شما توی این آیین چه کسانی هستند. آیینها میان و میرن دیگه. ما وقتی از ارزشهامون ناامید میشیم دنبال ارزشهای جدید میگردیم. بنابراین آدمهایی که از آیین قبلی دلسرد شدن مشتریهای آیین جدید هستند. کسی که خانوادهاش رو از دست داده مستعد اینه که جذب بشه به گروهی که باور داره میارزه خودتو به خاطر ملت، آیین یا نژادت به کشتن بدی. کسایی که اوضاع زندگیشون از همه بدتره آدمهایی هستند که بیشتر از همه جذب آیین جدید میشن. آدمهایی که شکنجه شدن، ترد شدن و البته آدمهایی که همهی روزشون رو توی اینستاگرام یا فیسبوک دارن سپری میکنن. به قول کتاب امروزه جلب ناامیدها خیلی راحتتر از گذشته است. کافیه یه اکانت بزنی. توی اینستاگرام یا فیسبوک. یه سری مسائل افراطی رو دیوانهوار منتشر کنی و بعد بقیهاش رو بسپاری به الگوریتمها، این قدر دست به دست میچرخه و وایرال میشه تا به تعداد کافی ناامید دور شما جمع بشه برای اینکه با ارزشهای جدید و تو جامعهی جدید بتونن هدف و معنایی برای زندگیشون بسازن و از اون حقیقت ناخوشایند پوچی جهان فاصله بگیرن.
2. قدم دوم اینه که شما باورهاتون رو و ایمان و اعتقاداتتون رو به خوبی بستهبندی و ارائه بکنید. آدما تو گروه میان که احساس کنن بخشی از جنبش بزرگن، بخشی از گروهی که قراره پیروز تاریخ باشه. پس به عنوان یک کسی که داره یه آیینی رو پیشنهاد میکنه باید یک ایمان و باور ارائه بکنید. همونطور که قبلا گفتیم ارزشها تو حیطهی ذهن عاطفیاند، بنابراین معمولا اولین کاری که پیشوایان مذهبی یا کسانی که در واقع رهبر یک آیین هستند از پیروانشون میخوان، اینه که ذهن عقلانیشون رو تعطیل کنن و فضا بدن به ذهن عاطفی که جولان بده. و وقتی وارد یک گروه میشن و اون ایده و ایمان اصلی بهشون ارائه میشه، این اتفاق میفته. اونا دوست دارن باور کنن که این بهترین امیده، این بهترین ایده است. ما کسانی هستیم که با چنگ زدن به این ایدهها قراره آیندهی بهتر و به عبارتی بهترین آینده رو رقم بزنیم. بنابراین ارزشهای دیگر را هم حول همان ارزش بالا سازماندهی میکنیم و بعدش هم میریم دنبال اینکه این ارزش رو و این اعتقادمون رو به بقیه نمایش بدیم در قالب تشریفات و رسم و رسوم؛ و بگردیم دنبال کسانی که مثل ما فکر میکنند.
جالبه که آدمهایی که خیلی در واقع علمی هستند اصطلاحا معترضاند و میگن که وقتی شواهد عینی وجود داره چرا ما باید به ایمان رو بیاریم؟ ما داریم شواهد رو میبینیم دیگه! چه نیازی به ایمان هست؟ ولی یادمون باشه که شواهد مال ذهن عقلانین در حالی که ارزشها در حیطهی ذهن عاطفی قرار دارن. (در این مورد تو فصل قبلی صحبت کردیم و گفتیم که چطور ذهن عاطفی سلسله مراتب ارزشها رو میسازه). منسون یه حرف جالبی میزنه که میتونه علم رو هم در قالب همون آیینها توجیه بکنه. میگه خب علم هم خودش یک آیینه، آیینی که مبتنی بر شواهده.
3. خب حالا که ارزشها را مطرح کردین، ناامیدان از ارزش و آیینهای قبلی را جمع کردین و ارزشهای جدید و آیین خودتون را بهشون ارائه کردین، حواستون باشه که راه رو به انتقاد و تردید ببندید. هر جور ترید و اعتقادی رو از همون اول بگید باطل و نامعتبر و کفره. منسن میگه این قسمت کار خیلی هم ساده است. آدمها را دو گروه میکنید. اونایی که فهمیدهاند و قراره دنیا رو نجات بدن و یه عده نفهم که نابودگران دنیا هستند. اونا رو شرور جلوه بدین و پیازداغش رو هم زیاد کنید هر چقدر بیشتر شما بترسونیدشون، اعتقاد این آدمها به آیینی که درست کردید بیشتر میشه. لازم شد کمی دروغ هم بگید و تئوریها توطئه رو پیش بکشید.
4. خب حالا که سه تا کتر قبلی به خوبی انجام شده، نوبت میرسه به تشریفات. لباسهای خاص، رژههای خاص، قربانی کردن، روزها و مناسبتهای خاص. بر حسب آیینتون شما هم بایستی یک سری کارها و تشریفات متحد الشکلی رو انجام بدید که نشون بدید ما همه با همیم. منسون میگه کار اگه به اینجا رسیده وقتشه یه خرده جدیتر بشین. میگه اگه تا اینجای کار اومدی یعنی موفق شدی یه عده رو دور خودت جمع بکنی، حواستون به یه چیزی باشه و این رو درش استمرار داشته باشید. اینکه هر چه بیشتر شما قول رستگاری و روشنگری و صلح جهانی و اینها را بدید، پیروان شما بیشتر در رسیدن به اونها شکست میخورند، وقتی بیشتر شکست بخورند عذاب وجدان بیشتری رو تحمل میکنند پس به هر چیزی که شما بگیید بهترعمل میکنن. من وقتی اینها را میخوندم برمیگشتم به درون خودم و از اینکه این قدر ما واضح و روشن درگیر و آمیخته با آیینها هستیم واقعا تعجب میکردم. این رو اسمشو میذاره چرخهی سوء استفادهی روانی یا چرخهی درماندگی. ولی خب واقعیت اینه که اگه به حرفهای اینا بود که رنج بشری باید تا الان تموم میشد، این همه آیین اومده و رفته. ولی انگار هر چقدر سریعتر مشکلی رو حل کنی مشکل بعدی سریعتر خودش رو نشون میده. وگرنه که پیشوایان این آیینها خیلی وقت پیش باید بازنشسته میشدن. به قول منسون رهبران نیاز دارن که پیروانشون ناراضی باشن، اصلا آیین نمیاد که ما را راضی کنه، میاد که ناراضی نگهداره. به خاطر همین هم هست که هیچ کشوری کاملا احساس امنیت و عدالت نخواهد کرد. تنها چیزی که وجود داره پیشرفتهای تدریجیه.
5. قدم بعدی و نهایی اینه که دیگه از آیینتون پول دربیارین دیگه. هر چیزی که پشتوانهی مالی نداشته باشه دوام آوردنش سخت میشه. به اینجای کتاب که رسیدم من یاد داستان اوشو افتادم. پادکست چنل بی چند قسمتش رو اختصاص داده به ماجرای اشو. ای کاش اون رو هم گوش بکنید. خیلی خیلی شنیدنیه. اونجا میبینید که یک آیینی چطور ساخته میشه، میاد بالا، رشد میکنه، سلسله مراتبی برای خودش درست میکنه، بهشت رو هم روی زمین درست میکنه و چه مبالغی رو توی این فرایندها جابجا میکنه. بالاخره تا اینجاش که بیاین، شما هر چی بخواین پیروانتون به شما میدن و واقعا هم همین طوره. پول کمترین چیزیه که پیروان یک آیین بابتش پرداخت میکنن. آدمها بابت چیزی که بهش اعتقاد دارند و بابت آدمهایی که تصدیقش میکنند همه کار میکنند این کار میتونه تحریم کردن انتخابات باشه، بیاعتبار کردن یک مقام رسمی دولتی باشه، ترور باشه، مصرف کردن یه کالا یا تحریم کردن مصرف یه کالا باشه و هزار تا اتفاق دیگه. قدرت جمعی میتونه اتفاقهایی رو رقم بزنه که به نفع رهبران آیین هست و به آدمها هم در عین حال این حس رو میده که مهمایم، هدفی داریم، براش تلاش میکنیم و این تلاشهای ما در نهایت چیزی رو در دنیا تغییر خواهد داد. همهی این چند جملهی آخری که گفتم ملزومات امید هستند و منسون میگه که فکر نکیند شما فرق دارید با بقیه، همهی شما یه جایی یه جوری بخشی از یک آیین و یک جامعه هستید من، شما بغل دستیمون همهمون بخشی از یک آیین یا آیینها هستیم، عضوی از یکی از این جوامع هستیم که حاضریم به خاطرش، به خاطر اعتقاداتمون بهایی بپردازیم، قربانیهایی بدیم و طبیعتا وقتی هم گروهیهامونو میبینیم خوشحال میشیم و جبهه میگیریم در برابر کسانی که معتقدیم متفاوت از ما فکر میکنند. و این چیزی نیست که ما لازم باشه ازش فرار کنیم بالاخره ما باید به چیزی ایمان داشته باشیم، باید یه جایی ارزش پیدا کنیم تا از نظر روانی نجات پیدا کنیم و رشد کنیم. تصور بهتر از آینده و شبکههای حمایتی که برای رسیدن به اون آیندهی خوب دور و برش شکل میگیره؛ لازمهی امید و ادامهی زندگی ماست.
البته خب آیینها همیشه در رقابتاند برای جذب منابع. اونایی که سلسله مراتب ارزشیشون مؤثرترین استفاده رو از کار و سرمایه میکنه، برنده میشن. اینا آیینهایی هستند که بیشتر توسعه پیدا میکنن و یواش یواش تبدیل میشن به بنیان فرهنگی جوامع وآدمها.
بعد از توضیح دربارهی نحوهی شکل گیری آیینها، مارک منسون با گریزی به داستان و نظریات فیلسوف معروف نیچه، سعی میکنه ما را متوجه ایراد آیینها بکنه به نوعی. در ابتدا به ایراد آیینهای ایدئولوژیک اشاره میکنه، آیینها ایدئولوژیک مثل کمونیسم، صیانت از محیط زیست، طرفداران آزادی فردی و امثال اینها هستند. میگه این آیینها فقط اون بحران وجودی اجتنابناپذیر بشر رو به تأخیر میاندازن. منظورش اینه که وقتی که ما به هر کدوم از این آیینها رو میکنیم با این رویکردکه ارزشی ایجاد کرده باشیم برای زندگیمون، و گروهی داشته باشیم که به اون ارزشها وفادار باشه، در واقع یه جوری این ریسک رو هم میپذیریم که ممکنه اوضاع اونطور هم که سردمداران آیین قول میدن اتفاق نیفته. یعنی هر امیدی که یک آیین با خودش میاره تو دلش یه ریسک ناامیدی هم هست و در ادامه میبینیم که خب این ریسک تقریبا میشه گفت حتمیه. نه اینکه یه طرفدار آیین محیط زیستی اگر هستیم ممکنه برنامههایی که توی کمپینهامون داریم اجرایی نشه یا اهدافمون رو بهش نرسیم، منظورش اینه که تحقق اون هدفها که توی برنامهی شما بوده ممکنه تبعاتی داشت باشه که شما تو برنامهتون نبوده و فکرشون رو هم نمیکردید. حالا که شما پیشرو بودین و تلاش کردین برای تحقق این اهداف، خب این اتفاقاتی هم که به تبعش افتاده دیگه اینجا تقصیر شماست و به قول منسون میگه آدم وقتی به اینجا میرسه دیگه هویتش نابود میشه، اینجاست که آدمها از آیینها ناامید میشن و باز میرن سراغ یک آیین دیگه ولی خب اون آیین جدید هم باز همین ایراد رو داره. منسون به نقل از نیچه میگه که: «ساختارها و آیینهای ایدئولوژیک محکوم به درگیری و تضاد با همدیگه هستند و نتیجهی کار این میشه خصومتی که اونا ایجاد میکنن خیلی بیشتر از مشکلاتیه که حل میکنن.»
باز حالا آیینهای معنوی نسبت به آیینهای ایدئولوژیک یه حسنی داره، بالاخره آیینهای ایدئولوژیک رو ما میبینیم دور و برمون لغزشپذیر هستند. میشه گفت تو ظرف زمان و مکان اثربخشیشون و حتی صحتشون داره زیر سؤال میره. ولی خب آیینهای معنوی لغزشناپذیرن. منظور از آیینهای معنوی دینه. خوبی آیین معنوی اینه که بیرون از روح و ذهن ما ممکنه اوضاع خیلی به هم بریزه ولی باز هم میشه امیدو حفظ کرد چون خدا همیشه باقی میمونه. این اتفاقیه که تو آیینهای ایدئولوژیک نمیافته. ولی نیچه نظر خیلی جالبی داره میگه که ما یعنی انسانها یه مرحلهی گذاریم، تو مسیری که از حیوان به ابرانسان میرسه. عین اینه که یه گودالی باشه کنده باشن، یه طرفش حیوان وحشی باشه، یه طرفش ابرانسان، این آدمها و انسانهایی که ما باشیم مثل یه طناب باریک بین این دو تا هستند که روی این گودال گره زده شدن. با این وصف اگه نگاه کنیم به زندگی و به دنیا و به انسانها اینجا دیگه انسانها هدف نیستند بلکه وسیلهاند برای اینکه به یک چیز متعالیتر برسیم، اون چیز متعالیتر به قول نیچه اون ابرانسانه و این کی محقق میشه؟ به قول منسون با عشق به سرنوشت.
عشق به سرنوشت در واقع یه جورایی نقطهی مقابل آرمانگراییه. وقتی ما صحبت از آرمانگرایی میکنیم امید داریم به بهبود اوضاع حال و تصویری از روزهای آرمانی و ایده آل در آینده؛ که گفتیم این در واقع همون امید هست و همون چیزیه که ما بهش چنگ میزنیم تا از اون حقیقت ناخوشایند فرار بکنیم. نیچه میگه: عشق به سرنوشت در برابر این باور قرار داره و میگه که معنیش اینه که همهی زندگی و تجربههارو بی قید و شرط بپذیریم، همهی فراز و نشیبهارو معنا رو و پوچیهارو و به فاصلهای که همیشه بین وضعیت حال و وضعیت آرمانی وجود داره پایان بدیم البته نه از این روش که تلاش کنیم به اون خواستهها برسیم بلکه از این طریق که حقیقت رو بپذیریم، آنچه که الان هست را بپذیریم و این پشت سرش این معنا را به خودش میگیره که برای هیچ چیزی امید نداشته باشیم یعنی به امید اینکه آینده بهتر خواهد بود زندگی نکنیم. همینی که هست را بپذیریم و دوست داشته باشیم. چون امید در نهایت پوچ و تو خالیه، به همون دلیلی که قبلا توضیح دادیم. هر چیز ایدهآلی که ذهن بتونه تصور بکنه طبق صحبتهای قبلیمون از بنیان محدود و معیوبه و بنابراین ستایشش خیلی میتونه زیانبار باشه.
اگر بتونیم امید را رها بکنیم اگر چه سخته و به قول کتاب مثل این میمونه که شراب رو از دست یه فرد مست بخوایم بگیریم، با اینکه پذیرش اون حقیقت ناخوشایند دشواره و رها کردن امید کار رو برای ما سخت میکنه ولی در عوض به ما یه رهایی میده، به ما یه آزادی میده وقتی به این نتیجه برسی که هر کاری که کردی سطح کیهانی بیاهمیت هست دیگه لزومی نمیبینی بقیه رو و خودت رو دوست نداشته باشی و طوری زندگی نکنی هر لحظهی عمرت رو که نخوای اون لحظه رو تا ابد تکرارش بکنی. یعنی برخلاف آنچه که ما فکرشو میکنیم ممکنه به این نقطه رسیدن و حقیقت ناخوشایند رو پذیرفتن ما رو در ورطهی ناامیدی، پوچی و در نهایت بیمسئولیتی بندازه، کتاب معتقده که اگر به درستی این حقیقت را بشناسیم و با علم و خودآگاهی بپذیریمش نتیجهاش این میشه که ما را از خیلی از تعلقات رها میکنه، ما را از خیلی از اون پیش فرضهای ذهنیمون رها میکنه و به ما کمک میکنه که واقعا اون طور که شایسته هست زندگی بکنیم.